عشق باطعم تلخ Part33
#عشق_باطعم_تلخ #Part33
سرم رو تکون دادم، احتمالاً مامان بهش گفته، شایدم دعوتشون کرده.
شهرزاد تنهامون گذاشت، باهم وارد کافه شدیم.
فرحان نگاهم کرد.
- شنیدم قرارِ به اون پسرِ عوضی بله بگی، به اجبار!
لبخندی زورکی زدم.
- پسر خوبیِ.
آره جون خودت، اون کارش لاس زدن با دخترهاس.
- من که میدونم چه جور پسریِ، میخواهی به من دروغ بگی؟! من که از ذات کثیفش خبر دارم، آنا باور کن با خاله آزیتا حرف زدم؛ اما انگار نمیشنید.
خندیدم…
- مامان اینروزا اصلاً نمیشنوه، نه گریه هام رو، نه ناراحتیهام رو، نه حرفهام رو، نه التماسم رو...
اشکهای لعنتی جلوی دیدم رو گرفته بودن، تا پلک افتاد، اشکهام جاری شدن، به سمت بالا نگاه کردم تا جلوی اشکها رو بگیرم؛ اما بی فایده بود.
فرحان با ناراحتی نگاهم کرد.
- با آرش حرف زدم، اونم حال بهتری نداشت، نمیدونم خاله داره، چیکار میکنه!
باورم نمیشه داره دستی، دستی زندگی تک دخترش رو خراب میکنه.
با چشمهای اشکی، خندیدم...
- فرحان تحمل میکنم.
سرش رو انداخت پایین، فکر کنم اونم داشت گریه میکرد؛ چون برق اشک رو از چشمش میتونستم، بببینم...
📓 @romano0o3 📝
سرم رو تکون دادم، احتمالاً مامان بهش گفته، شایدم دعوتشون کرده.
شهرزاد تنهامون گذاشت، باهم وارد کافه شدیم.
فرحان نگاهم کرد.
- شنیدم قرارِ به اون پسرِ عوضی بله بگی، به اجبار!
لبخندی زورکی زدم.
- پسر خوبیِ.
آره جون خودت، اون کارش لاس زدن با دخترهاس.
- من که میدونم چه جور پسریِ، میخواهی به من دروغ بگی؟! من که از ذات کثیفش خبر دارم، آنا باور کن با خاله آزیتا حرف زدم؛ اما انگار نمیشنید.
خندیدم…
- مامان اینروزا اصلاً نمیشنوه، نه گریه هام رو، نه ناراحتیهام رو، نه حرفهام رو، نه التماسم رو...
اشکهای لعنتی جلوی دیدم رو گرفته بودن، تا پلک افتاد، اشکهام جاری شدن، به سمت بالا نگاه کردم تا جلوی اشکها رو بگیرم؛ اما بی فایده بود.
فرحان با ناراحتی نگاهم کرد.
- با آرش حرف زدم، اونم حال بهتری نداشت، نمیدونم خاله داره، چیکار میکنه!
باورم نمیشه داره دستی، دستی زندگی تک دخترش رو خراب میکنه.
با چشمهای اشکی، خندیدم...
- فرحان تحمل میکنم.
سرش رو انداخت پایین، فکر کنم اونم داشت گریه میکرد؛ چون برق اشک رو از چشمش میتونستم، بببینم...
📓 @romano0o3 📝
۲.۶k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.