*روز عروسی*
*روز عروسی*
باجی:...
مای:...
یونا:...
مایکی:حرفی ندارید؟ امشب عروسیمه ها
مای:حرفی ندارم.
باجی:چی باید بگم؟ خاهرمو داری میبری.
یونا:یعنی ناراحتی؟
باجی:نههه چراااا یه نون خور کمتر
یونا: پدصگگگگ
باجی: دارم شوخی میکنم اینقدر بی جنبه نباش
یونا:اصلا شما دوتا چرا هنوز -
مای:*گرفتن دهن* پاشو گمشو برو ارایشگاه
باجی هم مایکی رو به جهت مخالف میبرد که اماده شه.
*در تالار عروسی...
مای در حال آماده شدن بود و طبق معمول یه رژ کوچیکم نمیزد.. لباسشم که دامنش مثل همیشه پایین تر از زانو هاش نیست. ایزانا هم با جنگ و دعوا های بسیار اومد..
شین:زود باشینننن!! ماییی تو که آرایش نمیکنی لباستم ساده است داری چه گوهی میخورییی!!
مای:کفشام نیستتتت نمیشه پاشنه بلند نپوشممم؟
اما: ای باباااا تو چه مشکلی با پاشنه بلند داریییی
مای:نیستن خب.. میشه یه کفش دیگه بپوشم؟
شین میره و زیر تخت کفشارو میاره..
شین:غلط کردی پول دادم اینارو خریدماا
مای:باشه باشه..
مای عین فلجا با کفشاش راه میره...
مای: عالین اص- *در حال افتادن*
اما:عههه نیوفتییی
ایزانا نگهش میداره.
مای:چه داداش خوبی دا- *ایزانا میندازتش*
مای کفش رو از پاش در میاره و میکوبه تو سر ایزانا.. و بعله جنگ.. شینی میاد نگهشون داره که خودشم اون وسط له میشه..
اما: ... ترجیح میدم درگیر نشم
*بعد از کلی جنگ*
مای:خب شینی ما اماده ایم. بریممم
ایزانا:آره.. بیاین بریم زود تموم شه.
.........
خبب نظرتونننن
باجی:...
مای:...
یونا:...
مایکی:حرفی ندارید؟ امشب عروسیمه ها
مای:حرفی ندارم.
باجی:چی باید بگم؟ خاهرمو داری میبری.
یونا:یعنی ناراحتی؟
باجی:نههه چراااا یه نون خور کمتر
یونا: پدصگگگگ
باجی: دارم شوخی میکنم اینقدر بی جنبه نباش
یونا:اصلا شما دوتا چرا هنوز -
مای:*گرفتن دهن* پاشو گمشو برو ارایشگاه
باجی هم مایکی رو به جهت مخالف میبرد که اماده شه.
*در تالار عروسی...
مای در حال آماده شدن بود و طبق معمول یه رژ کوچیکم نمیزد.. لباسشم که دامنش مثل همیشه پایین تر از زانو هاش نیست. ایزانا هم با جنگ و دعوا های بسیار اومد..
شین:زود باشینننن!! ماییی تو که آرایش نمیکنی لباستم ساده است داری چه گوهی میخورییی!!
مای:کفشام نیستتتت نمیشه پاشنه بلند نپوشممم؟
اما: ای باباااا تو چه مشکلی با پاشنه بلند داریییی
مای:نیستن خب.. میشه یه کفش دیگه بپوشم؟
شین میره و زیر تخت کفشارو میاره..
شین:غلط کردی پول دادم اینارو خریدماا
مای:باشه باشه..
مای عین فلجا با کفشاش راه میره...
مای: عالین اص- *در حال افتادن*
اما:عههه نیوفتییی
ایزانا نگهش میداره.
مای:چه داداش خوبی دا- *ایزانا میندازتش*
مای کفش رو از پاش در میاره و میکوبه تو سر ایزانا.. و بعله جنگ.. شینی میاد نگهشون داره که خودشم اون وسط له میشه..
اما: ... ترجیح میدم درگیر نشم
*بعد از کلی جنگ*
مای:خب شینی ما اماده ایم. بریممم
ایزانا:آره.. بیاین بریم زود تموم شه.
.........
خبب نظرتونننن
۲.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.