part 2
part 2
ات تویه اوتاقه تخت نداری رویه یه توشک میخوابی
رویه همون توشک نشستین
ات:یونگی چرا منو از دسته پدرت نجات دادی به تو هم گیر میده
یونگی:تو به این چیزا فکر نکن (نوازش کردن موهایه ات)
ات:بخاطر اینکه کمک کردی یکمی درس بخونم ممنونم اگه تو کمک نمی کردی هیچی بلد نبودم
یونگی:خواهش میکنم وظیفم بود
ما نشسته بود که زنه عمو اومد
ز/ت:پاشو یونگی بابات کاردت داره ات پاشو زود صبحونه رو آماده کن فکری میتونی از زیره کار در بری
رفت پیشه پدرش منم رفتم تویه آشپز خونه داشتم صبحونه آماده میکردم یاد پدر و مادرم اوفتادم که چرا منو اینجا تنها گذاشتن و رفتن مگه من بچشون نبودم ها تویه همین فکرا بودم بغضم گرفت نمی تونستم اشکامو قایم کنم اشکام سرازیر شد
ز/ت:فکر کردی با این اشکای که می ریزی میتونی خودتو نجات بدی تو بد بدبخت ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم
رفتم نذیدیکش و گفتم چرا و پرتات تموم شد برو اون ور
از کنارش رد شدم و رفتم میزد رو چیده بودم ظرفی که دستم بود رو گذاشتم رویه میزد دوباره رفتم آشپز خونه
(ات هیچ وقت با عموت و زن عموت و یونگی سره یه میزی ننشستی و یه اوتاقی که نه تخت داره نه کمده لباس دار خیلی هم کوچیکه و از ات به عنوان یه خدمتکار استفاده میکنن)
وقتی اونا صبحونه خوردن عمو و یونگی رفت سره کار تویه شرکت کار میکنن
منم میز رو جم میکردم نمیدونم که چرا دلم خیلی پور بود میخواستم بمیرم سرمو بزاریم رویه بالشت و دیگه بلند نکنم خیلی زود میز رو جم کردم
همین کارامو تموم کردم و رفتم سالن زن عمو داشت تویه گوشی حرف میزد گرمه حرف زدن بود نزدیکه ساعت 13 ظهر بود رفتم اوتاقم گوشواریی که پدرم به مادرم داده بود رو تویه گوشم انداختم و از عمارت زدم بیرون به عمارت نگاهی انداختم و با خودم گفتم دیگه قرار نیست بیام اینجا
رسیدم به رودخونه رودخونه همینجوری بدونه جون لبیه رود خونه وایستادم اشکام سرازیر شدن با صدای بلند گفتم از این زنده گی خسته شدم(گریه)
(نقته اون پسری که ات رو برو خونت تهیونگ بود )
ویو تهیونگ
داشتم شکار میکردم که به چشمم خورد یه دختر داشت خودشو میناخت تویه آب
ادامه دارد
ات تویه اوتاقه تخت نداری رویه یه توشک میخوابی
رویه همون توشک نشستین
ات:یونگی چرا منو از دسته پدرت نجات دادی به تو هم گیر میده
یونگی:تو به این چیزا فکر نکن (نوازش کردن موهایه ات)
ات:بخاطر اینکه کمک کردی یکمی درس بخونم ممنونم اگه تو کمک نمی کردی هیچی بلد نبودم
یونگی:خواهش میکنم وظیفم بود
ما نشسته بود که زنه عمو اومد
ز/ت:پاشو یونگی بابات کاردت داره ات پاشو زود صبحونه رو آماده کن فکری میتونی از زیره کار در بری
رفت پیشه پدرش منم رفتم تویه آشپز خونه داشتم صبحونه آماده میکردم یاد پدر و مادرم اوفتادم که چرا منو اینجا تنها گذاشتن و رفتن مگه من بچشون نبودم ها تویه همین فکرا بودم بغضم گرفت نمی تونستم اشکامو قایم کنم اشکام سرازیر شد
ز/ت:فکر کردی با این اشکای که می ریزی میتونی خودتو نجات بدی تو بد بدبخت ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم
رفتم نذیدیکش و گفتم چرا و پرتات تموم شد برو اون ور
از کنارش رد شدم و رفتم میزد رو چیده بودم ظرفی که دستم بود رو گذاشتم رویه میزد دوباره رفتم آشپز خونه
(ات هیچ وقت با عموت و زن عموت و یونگی سره یه میزی ننشستی و یه اوتاقی که نه تخت داره نه کمده لباس دار خیلی هم کوچیکه و از ات به عنوان یه خدمتکار استفاده میکنن)
وقتی اونا صبحونه خوردن عمو و یونگی رفت سره کار تویه شرکت کار میکنن
منم میز رو جم میکردم نمیدونم که چرا دلم خیلی پور بود میخواستم بمیرم سرمو بزاریم رویه بالشت و دیگه بلند نکنم خیلی زود میز رو جم کردم
همین کارامو تموم کردم و رفتم سالن زن عمو داشت تویه گوشی حرف میزد گرمه حرف زدن بود نزدیکه ساعت 13 ظهر بود رفتم اوتاقم گوشواریی که پدرم به مادرم داده بود رو تویه گوشم انداختم و از عمارت زدم بیرون به عمارت نگاهی انداختم و با خودم گفتم دیگه قرار نیست بیام اینجا
رسیدم به رودخونه رودخونه همینجوری بدونه جون لبیه رود خونه وایستادم اشکام سرازیر شدن با صدای بلند گفتم از این زنده گی خسته شدم(گریه)
(نقته اون پسری که ات رو برو خونت تهیونگ بود )
ویو تهیونگ
داشتم شکار میکردم که به چشمم خورد یه دختر داشت خودشو میناخت تویه آب
ادامه دارد
۸.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.