part 3
part 3
ویو تهیونگ
رفته بودم واسیه شکار
که به چشمم به دختر خورد که داشت خودشو پرت میکرد پایین وقتی خوب نگاه کردم فهمیدم همین دخترست بدو بدو رفتم سمتش که نذارم خودشو پرت کنه پایین اما نرسیدم
وقتی همون جایی که وایستاده بود وایستادم خودمو انداخت تویه آب که تجاتش بدم
//////////////////////
وقتی از آب اوردشم بیرون بهش ماساژه قلبی دادم اما چشماشو باز نمیکرد نبزشو چک کردم کاملا خوب بود وقتی لبامو نزدیگه لباش کردم که تنفسه مصنویی بدم چشماشو باز کرد
تهیونگ:خوبی(درحالی که نفس نفس میزد )
ات:چیکار میکنی(بی حال)
تهیونگ:داشتم نجاتت میدادم
ات:اینجوری میخواستی نجاتم بدی
تهیونگ شونحایه ات رو گرفت و کمکت کرد که بلند شی
ات:چرا نجاتم دادی
تهیونگ:چرا میخواستی خودتو پرت کنی
با اون چشمایه بادومیش نگاهم کرد نمیدونستم کی ولی چرا اینجوری نگاهم میکنه
ات:شما منو تعقیب میکنید
تهیونگ:نه چرا باید تعقیبت کنم اومدم اینجا واسیه شکار
ات: باشه
میخواستم بلند شم که قلبم درد گرفت زد دستمو گزاشتم رویه قلبم
تهیونگ:خوبی
دستشو گزاشت رویه شونم
ات:اره خوبم
دوباره راه اوفتادم که برم هیمنجوری داشتم زود زود میرفتم که یکی دستمو گرفت و منو چسپوند به درخت
ات:چیکار میکنی(عصبی)
تهیونگ:از این گوشواره خوشم اومده
ات:این چه کاریه اگه خوشتم اومد برو واسیه خودت بخر منو هم ول کن
تهیونگ:نه من همینو میخواهم
یکی از گوشواره رو از گوشش در آوردم
ات:چیکار میکنی خواهش میکنم پسش بده
تهیونگ:نمیشه الان ماله من شد چیزی که ماله من شد رو به کسی نمیدم
با لبخندی که زد هیچی نگفتم فقد نگاهش کردم
ات:اون ماله مادر بود ترو خدا بدش وقتی اینجوری گفتم سورتشو نزدیکم کرد و گفت دیگه ماله من شد
بعد از این حرفش دستمو ول کرد و رفت منم از اینکه نجاتم داد از دستش عصبانی بودم نمیدونم چرا دوباره رفتم عمارت هیچ کس نبود پس زود رفتم سمته اوتاقم لباسامو عوض کرد رویه توشک دراز کشیدم
/////////////////
عمو ات و تهیونگ خیلی وقت میشن که شریکن تهیونگ سره عمویه ات کلا میزاره که پولاشو بالا میکشه و عمویه ات خبر دار نمیشه و ضرر میکنه و از تهیونگ پول قرض میگیره تهیونگ باهاش وقت تعیین میکنه اگه تا اون وقت پولشو داد که خوبه مگرنه تهیونگ گفته بود که یه چیزه دیگیه ازش میخواد
////////////////
شب سره میزه شام همیه نشسته بودن
عمویه ات خیلی عصبی بود
یونگی:نگران نباش پدر همچی خوب میشه
ز/ت:اره عزیزم بهش فکر نکن
ع/ت:اتتتتتتت
وقتی صدایه عمو رو شنیدم زود رفتم پیشش
ات:بله
ع/ت:فردا مهمون داریم پس همیه خونرو خوب تمیز کن
ات:باشه
و رفتم اشپز خونه و غذا خوردن رفتم میزو جم کردم ظرفارو شستم رفتم اوتاقم که دیدیم یونگی اونجا بود
ات: اینحا چیکار میکنی
یونگی:هیچی دل تنگت شدم
ات:بازم همون موضوع
یونگی:نمیدونم بدونه تو چحوری زنده گی کنم
اومد نزدیکم و دستامو گرفت
ات:بس کن یونگی اگه بازم مادرت ببینه این دفعه دیگه هر دوتامون مییریم ببین یونگی ما فرق داریم با بغیه ما روستاییم میفهمی
یونگی:اره میدونم اما منم آدمم پس میگی چیکار کنم
ات:نمیدونم اما اینو میدونم که هیچ حسی بهت ندارم
وقتی اینجوری گفتم بدونه هیچ حرفی میخواست لبام ببوسه اما نذاشتم
ات:بس کن از اوتاقم برو بیرون (با داد)
یونگی هیچی نگفت از اوتاق رفت بیرون منم رویه توشک نشستم دستمو بردم لایه موهام اوف یونگی ببین چیکار کردی یهویی همون خنده اون پسره یادم اومد خندم گرفت وای دختر چت شد خیلی خندشو دوست داشتم وقتی میخندید انگار همیه دندوناش میومدن بیرون خودمو پرت کردم رویه توشک همش تویه زهنم بود هی پسره خوشتیپ باهام چیکار کردی
ادامه دارد....
ویو تهیونگ
رفته بودم واسیه شکار
که به چشمم به دختر خورد که داشت خودشو پرت میکرد پایین وقتی خوب نگاه کردم فهمیدم همین دخترست بدو بدو رفتم سمتش که نذارم خودشو پرت کنه پایین اما نرسیدم
وقتی همون جایی که وایستاده بود وایستادم خودمو انداخت تویه آب که تجاتش بدم
//////////////////////
وقتی از آب اوردشم بیرون بهش ماساژه قلبی دادم اما چشماشو باز نمیکرد نبزشو چک کردم کاملا خوب بود وقتی لبامو نزدیگه لباش کردم که تنفسه مصنویی بدم چشماشو باز کرد
تهیونگ:خوبی(درحالی که نفس نفس میزد )
ات:چیکار میکنی(بی حال)
تهیونگ:داشتم نجاتت میدادم
ات:اینجوری میخواستی نجاتم بدی
تهیونگ شونحایه ات رو گرفت و کمکت کرد که بلند شی
ات:چرا نجاتم دادی
تهیونگ:چرا میخواستی خودتو پرت کنی
با اون چشمایه بادومیش نگاهم کرد نمیدونستم کی ولی چرا اینجوری نگاهم میکنه
ات:شما منو تعقیب میکنید
تهیونگ:نه چرا باید تعقیبت کنم اومدم اینجا واسیه شکار
ات: باشه
میخواستم بلند شم که قلبم درد گرفت زد دستمو گزاشتم رویه قلبم
تهیونگ:خوبی
دستشو گزاشت رویه شونم
ات:اره خوبم
دوباره راه اوفتادم که برم هیمنجوری داشتم زود زود میرفتم که یکی دستمو گرفت و منو چسپوند به درخت
ات:چیکار میکنی(عصبی)
تهیونگ:از این گوشواره خوشم اومده
ات:این چه کاریه اگه خوشتم اومد برو واسیه خودت بخر منو هم ول کن
تهیونگ:نه من همینو میخواهم
یکی از گوشواره رو از گوشش در آوردم
ات:چیکار میکنی خواهش میکنم پسش بده
تهیونگ:نمیشه الان ماله من شد چیزی که ماله من شد رو به کسی نمیدم
با لبخندی که زد هیچی نگفتم فقد نگاهش کردم
ات:اون ماله مادر بود ترو خدا بدش وقتی اینجوری گفتم سورتشو نزدیکم کرد و گفت دیگه ماله من شد
بعد از این حرفش دستمو ول کرد و رفت منم از اینکه نجاتم داد از دستش عصبانی بودم نمیدونم چرا دوباره رفتم عمارت هیچ کس نبود پس زود رفتم سمته اوتاقم لباسامو عوض کرد رویه توشک دراز کشیدم
/////////////////
عمو ات و تهیونگ خیلی وقت میشن که شریکن تهیونگ سره عمویه ات کلا میزاره که پولاشو بالا میکشه و عمویه ات خبر دار نمیشه و ضرر میکنه و از تهیونگ پول قرض میگیره تهیونگ باهاش وقت تعیین میکنه اگه تا اون وقت پولشو داد که خوبه مگرنه تهیونگ گفته بود که یه چیزه دیگیه ازش میخواد
////////////////
شب سره میزه شام همیه نشسته بودن
عمویه ات خیلی عصبی بود
یونگی:نگران نباش پدر همچی خوب میشه
ز/ت:اره عزیزم بهش فکر نکن
ع/ت:اتتتتتتت
وقتی صدایه عمو رو شنیدم زود رفتم پیشش
ات:بله
ع/ت:فردا مهمون داریم پس همیه خونرو خوب تمیز کن
ات:باشه
و رفتم اشپز خونه و غذا خوردن رفتم میزو جم کردم ظرفارو شستم رفتم اوتاقم که دیدیم یونگی اونجا بود
ات: اینحا چیکار میکنی
یونگی:هیچی دل تنگت شدم
ات:بازم همون موضوع
یونگی:نمیدونم بدونه تو چحوری زنده گی کنم
اومد نزدیکم و دستامو گرفت
ات:بس کن یونگی اگه بازم مادرت ببینه این دفعه دیگه هر دوتامون مییریم ببین یونگی ما فرق داریم با بغیه ما روستاییم میفهمی
یونگی:اره میدونم اما منم آدمم پس میگی چیکار کنم
ات:نمیدونم اما اینو میدونم که هیچ حسی بهت ندارم
وقتی اینجوری گفتم بدونه هیچ حرفی میخواست لبام ببوسه اما نذاشتم
ات:بس کن از اوتاقم برو بیرون (با داد)
یونگی هیچی نگفت از اوتاق رفت بیرون منم رویه توشک نشستم دستمو بردم لایه موهام اوف یونگی ببین چیکار کردی یهویی همون خنده اون پسره یادم اومد خندم گرفت وای دختر چت شد خیلی خندشو دوست داشتم وقتی میخندید انگار همیه دندوناش میومدن بیرون خودمو پرت کردم رویه توشک همش تویه زهنم بود هی پسره خوشتیپ باهام چیکار کردی
ادامه دارد....
۱۱.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.