پارت ١١٢
پارت ١١٢
#جونگکوک
دوتا کیسه یخ درست کردم و بردم توی اتاقش...
من:سومی اینارو بزار زیر بغلت تا تبت بیاد پایین!
کیسه هارو ازم گرفت. اومدم بیرون و یه سری کمد توی هال بود کنجکاو شدم ببینم توش چیه! باز کردم و با چیزی که دیدم ماتم برد.
انواع مشروب ها رو همه گذاشته بود تو اینجا... معلومه زندگی اینجا بهش سخت گذشته! انقدر از اینا میخوره که خودشو داغون میکنه...
خلاصه بعد از یه ساعت غذا رو حاضر کردم و رفتم بلندش کردم.. دستمو گذاشتم روی گردنش..
من:تبت اومده پایین ولی هنوز رنگ پریده ای! بیا بخور...
رفت سمت اون کمد که به سرعت رفتم جلوش وایستادم
سومی:چی شد جونگ کوک!!؟؟
من:نمیزارم بخوری!
سومی:توشو نگاه کردی؟!
من:اره دیدم
سومی:برو اونور کوک نیاز دارم بهش!
من:نمیزارم اینا برات خوب نیست سومی!
سومی:پس چه طور با سختی ها کنار بیام؟! من تا حالاش هم با اونا تونستم زندگی کنم!!
من:با من!!! اونموقع من نبودم و مجبور بودی این کوفتی هارو بخوری ولی الان من اینجام تموم سختی هارو برات تبدیل به لحظات شیرین میکنم...
سومی:اما کوک!!!
من:ششش ساکت!! بشین بینم! بخور ببین دستپخت شوهر اینده ات چه طوریه!!
سومی:شوهر ؟؟! من که قرار نیست با تو ازدواج کنم!!
من:چ..چی؟!
سومی:قرار نیست من با تو ازدواج کنم!!
من:حح!!.. شوخی میکنی دیگه ؟!
سومی:تو ایدولی من نمیتونم زنت بشم...
وایی یه لحظه تو دلمو خالی کرد.. گفتم واقعا دیوونه شده!!
من:ما هنوز جوونیم من برات صبر میکنم تا اونموقع کنارم باش!
شروع کرد خوردن و تا نصفه خورد وگفت دیگه نمیتونه بخوره... نشست رو مبل و تلویزیون روشن کرد.. عررر اخبار فرانسوی!! هییچ نمیفهمیدم... نمیخواستم مزاحمش بشم و گوشیمو گرفتم دستم و شروع کردم بازی کردن... یهو گوشیش زنگ خورد و از جاش پرید
من:چ..چیشده؟؟
سومی:جوییه!! چی بگم بهش!!؟
من:بهش بگو اومدم لباس ببرم از خونه و کوکی باهام اومد چون نگرانم بود...
سومی:الو..!! اه بله جویی!
خلاصه براش تعریف کرد و جویی گفت که برگردیم به هتل!
سومی:ببخش نگرانت کردم میخواستم باهم اوقات خوشی رو بگذرونیم!
من:خیلی هم خوش گذشت! اینطوری نگو!! راستی خونه ات خیلی خوشگله!!
#تهیونگ
جویی رو دیدم که با لباس راحتی نشسته بود توی لابی... چه بهش خوش میگذره!!!
من:یااا صاحب هتل باید با شلوار قلب قلبی بیاد بشینه اینجا؟ وجه هتل رو خراب میکنی!!!
جویی:کم گیر بده!! اینجا کسی حق گفتن هیچی رو نداره... اوخ..!!
من:چیشد؟؟
جویی:دستشویی لازمم!! من برم زودی میام تهیونگ!
رفت دستشویی... یهو از پشت شیشه های هتل یه مرد مشکوک دیدم.. با بدو رفتم بیرون.. ناپدید شد... میدونستم ته جونگه!
من:بیا بیرون من میدونم تویی حروم زاده!!
یهو اومد بیرون و اولش ترسیدم ولی بعدش جرات به خرج دادم.
#رمان_کت_رنگی
#جونگکوک
دوتا کیسه یخ درست کردم و بردم توی اتاقش...
من:سومی اینارو بزار زیر بغلت تا تبت بیاد پایین!
کیسه هارو ازم گرفت. اومدم بیرون و یه سری کمد توی هال بود کنجکاو شدم ببینم توش چیه! باز کردم و با چیزی که دیدم ماتم برد.
انواع مشروب ها رو همه گذاشته بود تو اینجا... معلومه زندگی اینجا بهش سخت گذشته! انقدر از اینا میخوره که خودشو داغون میکنه...
خلاصه بعد از یه ساعت غذا رو حاضر کردم و رفتم بلندش کردم.. دستمو گذاشتم روی گردنش..
من:تبت اومده پایین ولی هنوز رنگ پریده ای! بیا بخور...
رفت سمت اون کمد که به سرعت رفتم جلوش وایستادم
سومی:چی شد جونگ کوک!!؟؟
من:نمیزارم بخوری!
سومی:توشو نگاه کردی؟!
من:اره دیدم
سومی:برو اونور کوک نیاز دارم بهش!
من:نمیزارم اینا برات خوب نیست سومی!
سومی:پس چه طور با سختی ها کنار بیام؟! من تا حالاش هم با اونا تونستم زندگی کنم!!
من:با من!!! اونموقع من نبودم و مجبور بودی این کوفتی هارو بخوری ولی الان من اینجام تموم سختی هارو برات تبدیل به لحظات شیرین میکنم...
سومی:اما کوک!!!
من:ششش ساکت!! بشین بینم! بخور ببین دستپخت شوهر اینده ات چه طوریه!!
سومی:شوهر ؟؟! من که قرار نیست با تو ازدواج کنم!!
من:چ..چی؟!
سومی:قرار نیست من با تو ازدواج کنم!!
من:حح!!.. شوخی میکنی دیگه ؟!
سومی:تو ایدولی من نمیتونم زنت بشم...
وایی یه لحظه تو دلمو خالی کرد.. گفتم واقعا دیوونه شده!!
من:ما هنوز جوونیم من برات صبر میکنم تا اونموقع کنارم باش!
شروع کرد خوردن و تا نصفه خورد وگفت دیگه نمیتونه بخوره... نشست رو مبل و تلویزیون روشن کرد.. عررر اخبار فرانسوی!! هییچ نمیفهمیدم... نمیخواستم مزاحمش بشم و گوشیمو گرفتم دستم و شروع کردم بازی کردن... یهو گوشیش زنگ خورد و از جاش پرید
من:چ..چیشده؟؟
سومی:جوییه!! چی بگم بهش!!؟
من:بهش بگو اومدم لباس ببرم از خونه و کوکی باهام اومد چون نگرانم بود...
سومی:الو..!! اه بله جویی!
خلاصه براش تعریف کرد و جویی گفت که برگردیم به هتل!
سومی:ببخش نگرانت کردم میخواستم باهم اوقات خوشی رو بگذرونیم!
من:خیلی هم خوش گذشت! اینطوری نگو!! راستی خونه ات خیلی خوشگله!!
#تهیونگ
جویی رو دیدم که با لباس راحتی نشسته بود توی لابی... چه بهش خوش میگذره!!!
من:یااا صاحب هتل باید با شلوار قلب قلبی بیاد بشینه اینجا؟ وجه هتل رو خراب میکنی!!!
جویی:کم گیر بده!! اینجا کسی حق گفتن هیچی رو نداره... اوخ..!!
من:چیشد؟؟
جویی:دستشویی لازمم!! من برم زودی میام تهیونگ!
رفت دستشویی... یهو از پشت شیشه های هتل یه مرد مشکوک دیدم.. با بدو رفتم بیرون.. ناپدید شد... میدونستم ته جونگه!
من:بیا بیرون من میدونم تویی حروم زاده!!
یهو اومد بیرون و اولش ترسیدم ولی بعدش جرات به خرج دادم.
#رمان_کت_رنگی
۲۱.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.