پارت ١١٣
پارت ١١٣
#جویی
از دستشویی اومدم بیرون دیدم نبودش توی لابی.. انقدر تنبلیم میومد اول تو حیاط هتل رو گشتم... یهو یکی رو دیدم که تهیونگ رو چسپونده بود به دیوار... رفتم جلو تر و پشت یه درخت قایم شدم. نفسم بند اومد! خود عوضیش بود!! ترسیدم برم جلو و به تهیونگ اسیب بزنع.. نگاه اطراف کردم. دوربین داشت اینجا.. گریه افتادم ولی دستمو روی دهنم گذاشته بودم. تهیونگ با خونسردی تمام نگاه تو صورتش میکرد.... یهو ته جونگ چاقو رو در اورد... دیگه نتونستم نگاه کنم... بعد از چند ثانیه وقتی دید دوربین داره این قسمت با سرعت فرار کرد و به تهیونگ اسیبی نزد. تهیونگ برگشت و منو دید پشت درخت..
با سرعت تموم از تو حیاط اومدم تو لابی هتل و رفتم تو راه پله تا نتونه منو پیدا کنه! توی لابی دنبالم میگشت و یهو اومد تو راه پله هتل و منو گیر اورد
تهیونگ:ج..جویی!! تو دیدی ؟!
#تهیونگ
عرق کرده بودم و لباسم به بدنم چسپیده بود. میترسیدم مکالمه مون رو شنیده باشه. جوابم نمیداد و داشت دیوونه ام میکرد.
من:جویی جواب بده!!! شنیدی چی گفتیم به هم؟!
چشماش پر از اشک بود. سرازیر میشد. دستمو بردم و داشتم پاکش میکردم که یهو دیوونه شد... داشت لباسامو در میاورد
من:جویی! چیکار میکنی اروم بگیر!
جویی:اهع! حح... بزار ببینمت تهیونگ!... اون بهت اسیب زد؟!
محکم بغلش کردم و از حرکت نگهش داشتم. خیلی وول میخورد و بی تابی میکرد.
جویی:اهع!! ولم کن!.. مییگم ولم کن!
من:جویی!! من چیزیم نشده! یه بحث مردونه بود! باید همه چی دستش میومد حروم زاده!!
ازش جداشدم.... با عصبانیت و نگرانی زیاد نگاهم میکرد یهو یه کشیده خوابوند توی گوشم.
من:ج...جویی!!!
جویی:ای.. حح.. ای دیییووونهههه! اگه بلایی سرت میاورد من چه غلطی میکردم؟! جواب بده تهیونگ!!!
من:ببخش جویی! اشتباه کردم!
جویی:اونو اتیشی کردی اره؟! حتما بهش گفتی تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی درسته؟! اون حروم زاده ول کن نیست! اونو بدتر کردی
من:جویی اون از من میترسه!! توی چشماش ترس زیادی بود.. نمیزارم تحت هیچ شرایطی به تو حتی دست بزنه..
دستشو گرفتم و با خودم کشوندم توی اتاقم...
من:تو از من چه انتظاری داری؟! همینطوری یه جا بشینم و کاری نکنم؟؟ امکان نداره!!
جویی:اره میخوام همین کاررو بکنی!! تو یکی از اعضای بی تی اسی! یادت رفته ؟! اگه اتفاقی برات بیوفته من چه طوری جواب ارمی هارو بدم؟؟
از اینکه یه ادم مشهور بودم از خودم بدم میومد. نگاه صورتش میکردم که درمونده و اشفته نگاهم میکرد. هیچ جوابی برای توجیهش نداشتم بدم. اون راست میگفت... نفس های پشت هم میکشید. دستمو روی قلبش گذاشتم..
من:اروم باش جویی!! قلبت...
یهو اومد توی بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ضربان قلبش رو از روی سینه ام حس میکردم.
#رمان_کت_رنگی
#جویی
از دستشویی اومدم بیرون دیدم نبودش توی لابی.. انقدر تنبلیم میومد اول تو حیاط هتل رو گشتم... یهو یکی رو دیدم که تهیونگ رو چسپونده بود به دیوار... رفتم جلو تر و پشت یه درخت قایم شدم. نفسم بند اومد! خود عوضیش بود!! ترسیدم برم جلو و به تهیونگ اسیب بزنع.. نگاه اطراف کردم. دوربین داشت اینجا.. گریه افتادم ولی دستمو روی دهنم گذاشته بودم. تهیونگ با خونسردی تمام نگاه تو صورتش میکرد.... یهو ته جونگ چاقو رو در اورد... دیگه نتونستم نگاه کنم... بعد از چند ثانیه وقتی دید دوربین داره این قسمت با سرعت فرار کرد و به تهیونگ اسیبی نزد. تهیونگ برگشت و منو دید پشت درخت..
با سرعت تموم از تو حیاط اومدم تو لابی هتل و رفتم تو راه پله تا نتونه منو پیدا کنه! توی لابی دنبالم میگشت و یهو اومد تو راه پله هتل و منو گیر اورد
تهیونگ:ج..جویی!! تو دیدی ؟!
#تهیونگ
عرق کرده بودم و لباسم به بدنم چسپیده بود. میترسیدم مکالمه مون رو شنیده باشه. جوابم نمیداد و داشت دیوونه ام میکرد.
من:جویی جواب بده!!! شنیدی چی گفتیم به هم؟!
چشماش پر از اشک بود. سرازیر میشد. دستمو بردم و داشتم پاکش میکردم که یهو دیوونه شد... داشت لباسامو در میاورد
من:جویی! چیکار میکنی اروم بگیر!
جویی:اهع! حح... بزار ببینمت تهیونگ!... اون بهت اسیب زد؟!
محکم بغلش کردم و از حرکت نگهش داشتم. خیلی وول میخورد و بی تابی میکرد.
جویی:اهع!! ولم کن!.. مییگم ولم کن!
من:جویی!! من چیزیم نشده! یه بحث مردونه بود! باید همه چی دستش میومد حروم زاده!!
ازش جداشدم.... با عصبانیت و نگرانی زیاد نگاهم میکرد یهو یه کشیده خوابوند توی گوشم.
من:ج...جویی!!!
جویی:ای.. حح.. ای دیییووونهههه! اگه بلایی سرت میاورد من چه غلطی میکردم؟! جواب بده تهیونگ!!!
من:ببخش جویی! اشتباه کردم!
جویی:اونو اتیشی کردی اره؟! حتما بهش گفتی تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی درسته؟! اون حروم زاده ول کن نیست! اونو بدتر کردی
من:جویی اون از من میترسه!! توی چشماش ترس زیادی بود.. نمیزارم تحت هیچ شرایطی به تو حتی دست بزنه..
دستشو گرفتم و با خودم کشوندم توی اتاقم...
من:تو از من چه انتظاری داری؟! همینطوری یه جا بشینم و کاری نکنم؟؟ امکان نداره!!
جویی:اره میخوام همین کاررو بکنی!! تو یکی از اعضای بی تی اسی! یادت رفته ؟! اگه اتفاقی برات بیوفته من چه طوری جواب ارمی هارو بدم؟؟
از اینکه یه ادم مشهور بودم از خودم بدم میومد. نگاه صورتش میکردم که درمونده و اشفته نگاهم میکرد. هیچ جوابی برای توجیهش نداشتم بدم. اون راست میگفت... نفس های پشت هم میکشید. دستمو روی قلبش گذاشتم..
من:اروم باش جویی!! قلبت...
یهو اومد توی بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ضربان قلبش رو از روی سینه ام حس میکردم.
#رمان_کت_رنگی
۲۶.۷k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.