ماه 🌝 صورتی✨
ماه 🌝 صورتی✨
Port3
مهربان خاتون به هلیا تشر زد که از سخن گفتن دست بکشد
اما هلیا بی اهمیت به مادر خود ادامه داد
:داداش بیچاره ی من
همین که دیدن از فرنگ رفتی و پسر خان دیدن تحصیل کردی پولش از پارو میره و سادس
گفتن اوخی پس بریم ازش سواری بگیریم و......
حرفش باسیلی که هیراد در گوشش کوباند ناتمام ماند !
چند ثانیه ای همه از بهت آن سیلی ساکت شدند و حرف نزدند تا اینکه هلیا به خود آمد و
با صدای جیغ جیغوی خود دوباره وراجیش را از بر گرفت
آره بزن دوباره بزن
و دست هیراد را گرفت سمت صورتش برد
:مگه نمیگم بزن نامزدت هرز میپره منو بزن نامزدت فرار میکنه منو سیلی بزن بزن دیگ اصلا به خاطر همین اخلاقا رفتارهای گندت بود که دختره از دستت فرار کرد اصلا حقت بود
که وقتی نامزد تو بود بچه یه نفر دیگر و تو شکمت
چیه حقیقت تلخه که اینجوری نگام میکنی
ببین چقدر بیچاره ای که با معشوقش در ارتباط بوده اینهمه ازت مال کنده و آخرش دمشو گزاشته رو کولشو رفته
مهربان خاتون دست دور دهان هلیا انداخت بازو او را به بیرون کشاند تا اوضاع از این بدتر و متشنج تر نشود
و با خروج هلیا و خاتون خان و پدرش از در وارد حیاط میشوند
ولی اینبار خان با چهره ای آرام تر و کمی بشاش تر
نزدیک تر آمدند و خان رو کرد به مردمی که داخل حیاط جمع شده بودند و نظاره گر بودند گفت
:میتونید به خونه هاتون برید عروسی پسرم هیراد به هفته بعد افتاد هفته بعد همتون رو میبینم
وبا حرف خان چشمان هرکس که در حیاط بود از تعجب درشت شد
و کمند ومادر و برادرانش با چهره ای متعجب تر خیره ی پدری بودند که ساکت بی هیچ واکنشی به خان نگاه میکرد
Port3
مهربان خاتون به هلیا تشر زد که از سخن گفتن دست بکشد
اما هلیا بی اهمیت به مادر خود ادامه داد
:داداش بیچاره ی من
همین که دیدن از فرنگ رفتی و پسر خان دیدن تحصیل کردی پولش از پارو میره و سادس
گفتن اوخی پس بریم ازش سواری بگیریم و......
حرفش باسیلی که هیراد در گوشش کوباند ناتمام ماند !
چند ثانیه ای همه از بهت آن سیلی ساکت شدند و حرف نزدند تا اینکه هلیا به خود آمد و
با صدای جیغ جیغوی خود دوباره وراجیش را از بر گرفت
آره بزن دوباره بزن
و دست هیراد را گرفت سمت صورتش برد
:مگه نمیگم بزن نامزدت هرز میپره منو بزن نامزدت فرار میکنه منو سیلی بزن بزن دیگ اصلا به خاطر همین اخلاقا رفتارهای گندت بود که دختره از دستت فرار کرد اصلا حقت بود
که وقتی نامزد تو بود بچه یه نفر دیگر و تو شکمت
چیه حقیقت تلخه که اینجوری نگام میکنی
ببین چقدر بیچاره ای که با معشوقش در ارتباط بوده اینهمه ازت مال کنده و آخرش دمشو گزاشته رو کولشو رفته
مهربان خاتون دست دور دهان هلیا انداخت بازو او را به بیرون کشاند تا اوضاع از این بدتر و متشنج تر نشود
و با خروج هلیا و خاتون خان و پدرش از در وارد حیاط میشوند
ولی اینبار خان با چهره ای آرام تر و کمی بشاش تر
نزدیک تر آمدند و خان رو کرد به مردمی که داخل حیاط جمع شده بودند و نظاره گر بودند گفت
:میتونید به خونه هاتون برید عروسی پسرم هیراد به هفته بعد افتاد هفته بعد همتون رو میبینم
وبا حرف خان چشمان هرکس که در حیاط بود از تعجب درشت شد
و کمند ومادر و برادرانش با چهره ای متعجب تر خیره ی پدری بودند که ساکت بی هیچ واکنشی به خان نگاه میکرد
۳.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.