آلزایمر
بهش میگن درک متقابل...
بهش میگم همراهی...
وقتی بود همه چیز یه رنگ و بوی دیگه ای داشت...
همه چیز...
زمان برد تا فهمیدیم چقدر شبیه هم هستیم...
شبیه بودن به خیلی از ملاکهایی که تو ذهن آدمه نیست...
همه میگفتن این دوتا هیچوقت حرف برای زدن کم نمیارن...
از لحظه ای که بهم میرسیدیم تا خود لحظه جدایی حرف برای زدن داشتم....
اصلا وقتایی که ساکت میشدم بهم شک میکرد...
میپرسید داری چیکار میکنی؟ میگفتم دارم فکر میکنم...
میگفت بیا با هم فکر کنیم...
و با هم فکر میکردیم...
اطرافیان همیشه حوصلشون سر میرفت...
این اواخر حتی با نگاهمون حرف میزدیم...
و بعد از این همه فهم میخندیدیم...
کنارش خودم بودم... خود خودم...
لازم نبود چیزی رو حذف کنم...
اون اوایل وقتی پیام میدادم و حذف میکردم تنبیهم میکرد...
میگفت حرفی که میخوای بزنی رو بزن...
پاکش نکن...
خیلی کم اتفاق میفته آدم تو زندگی با کسی روبه رو بشه که اینقدر بهش نزدیک باشه...
بعد اون دیگه نمیتونم با کسی حرف بزنم...
همش احساس میکنم زیادیم...
همش حس میکنم حوصلشون رو سر میبرم...
احساس میکنم دارم تحمل میشم...
راستشو بخواین دلم براش تنگ نمیشه...
دلم برای خودم کنار اون تنگ میشه...
دلم برای الهامی که اونقدر حرف برای زدن داشت و نگران نبود کسی خسته بشه از شنیدن تنگ شده...
دلم برای الهامی که خودش بود تنگ شده...
........................
واقعیتش اینه هیچوقت عشقی در کار نبود از جنس چیزی که بقیه فکر میکردند...
فقط حس شیرین بودن کسی بود که تو رو با همه وجود درک میکرد...
خودتو، دیوانه بازیهاتو، آرزوهاتو، افکارت رو...
......................
عکس مربوط به آخرین شیفت عصر مشترکمون بود...
پیرمرد آلزایمر داشت. اومده بود اجازه عمل به خیال خودش بده. مهر دادیم انگشت بزنه و بره...
بهش میگم همراهی...
وقتی بود همه چیز یه رنگ و بوی دیگه ای داشت...
همه چیز...
زمان برد تا فهمیدیم چقدر شبیه هم هستیم...
شبیه بودن به خیلی از ملاکهایی که تو ذهن آدمه نیست...
همه میگفتن این دوتا هیچوقت حرف برای زدن کم نمیارن...
از لحظه ای که بهم میرسیدیم تا خود لحظه جدایی حرف برای زدن داشتم....
اصلا وقتایی که ساکت میشدم بهم شک میکرد...
میپرسید داری چیکار میکنی؟ میگفتم دارم فکر میکنم...
میگفت بیا با هم فکر کنیم...
و با هم فکر میکردیم...
اطرافیان همیشه حوصلشون سر میرفت...
این اواخر حتی با نگاهمون حرف میزدیم...
و بعد از این همه فهم میخندیدیم...
کنارش خودم بودم... خود خودم...
لازم نبود چیزی رو حذف کنم...
اون اوایل وقتی پیام میدادم و حذف میکردم تنبیهم میکرد...
میگفت حرفی که میخوای بزنی رو بزن...
پاکش نکن...
خیلی کم اتفاق میفته آدم تو زندگی با کسی روبه رو بشه که اینقدر بهش نزدیک باشه...
بعد اون دیگه نمیتونم با کسی حرف بزنم...
همش احساس میکنم زیادیم...
همش حس میکنم حوصلشون رو سر میبرم...
احساس میکنم دارم تحمل میشم...
راستشو بخواین دلم براش تنگ نمیشه...
دلم برای خودم کنار اون تنگ میشه...
دلم برای الهامی که اونقدر حرف برای زدن داشت و نگران نبود کسی خسته بشه از شنیدن تنگ شده...
دلم برای الهامی که خودش بود تنگ شده...
........................
واقعیتش اینه هیچوقت عشقی در کار نبود از جنس چیزی که بقیه فکر میکردند...
فقط حس شیرین بودن کسی بود که تو رو با همه وجود درک میکرد...
خودتو، دیوانه بازیهاتو، آرزوهاتو، افکارت رو...
......................
عکس مربوط به آخرین شیفت عصر مشترکمون بود...
پیرمرد آلزایمر داشت. اومده بود اجازه عمل به خیال خودش بده. مهر دادیم انگشت بزنه و بره...
۸.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.