فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت_8
تهیونگ: خب راستش بچه ها گفتن که امشب نمیتونن بیان چون کار دارن و به من هم گفتن که از تو مراقبت کنم...
یون: اه اوکیه...
تهیونگ: پس من برم بخوابم... شب بخیر
یون: شب خوش..
یون ویو: باورم نمیشههه من با تهیونگ توی خونه تنهاییم.... هعی یون واقعا چرا به این چیزا فک میکنی...
رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم تقریبا ساعت 1 شب بود.. و رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم....
2 ساعت بعد..
یون ویو: با صداهای وحشتناک از خواب پاشدم...دیدم که ساعت 3 صبحه... بارون شدید بود و رعد و برق هم میزد... و من فوبیا از رعد و برق و باران دارم.... خیلی ترسیده بودم نمیدوستم باید چکار کنم.. صداش خیلی برام وحشتناک بود و پنجره به صدا در میومد... باد هم شدید بود...
برق اتاق رو روشن کردم... خیلی میترسیدم.... گفتم برم پیش تهیونگ ولی حتما خوابیده... خب میرم حداقل پیشش... از اتاق اومدن بیرون و رفتم سمت اتاق تهیونگ...
اروم در رو باز کردم و دیدم که تهیونگ رو تخت دراز کشیده و تو گوشیشه..
تهیونگ: چیزی شده..
یون: میتونم بیام داخل..
تهیونگ: اره چرا که نه..
یون ویو: تهیونگ روی تخت نشست...
تهیونگ: چیزی شده..
یون: خب راستش من فوبیا از رعد و برق و باران و باد دارم و خیلی میترسم... میشه امشب رو پیش تو بخوابم... لطفا.
تهیونگ: باشه اشکالی نداره بیا داخل و درهم ببند و بیا روی تخت بخوابیم.... هیچ ترسی نداره نترس...
یون ویو: وارد اتاق شدم و در رو بستم و سریع رفتم روی تخت کنار تهیونگ دراز کشیدم و تهیونگ پتو رو روم انداخت و ازم فاصله گرفت و روش رو اون طرف کرد.
تهیونگ: شب خوش..
یون: چشمام گرم شده بود و کم کم داشتم به خواب میرفتم که یهو صدای رعد و برق اومد و انقد باد شدید بود کع در به صدا در اومد... خیلی ترسیده بودم و توی این لحضه نمیدونستم باید چکار کنم برای همین رفتم سمت تهیونگ و از پشت محکم بغلش کردم..
یون: اروم در گوشش گفتم... تهیونگ من خیلی میترسم.
یون ویو: تهیونگ برگشت سمتم و منو محمم در بغلش فشرد و پاهاشو رو پاهام گذاشت وگفت..
تهیونگ: اشکال ندارع بخواب من بیدارم... راحت بخواب
یون ویو: حس خیلی خوبی داشتم... کم کم چشنام گرم شد و به خواب رفتم...
یون ویو: چشمامو باز کردم و دیدم که اعضا روی سرمون هستن... گیج شده بودم برای همین جیغ زدم.
یون:(جیغ بنفش)
همه: جیغ
تهیونگ: چیشده... چرا جیغ میزنی....
جین: چشمم روشن وقتی ما نبودیم چه غلطی کردین ها...
کوک: یون تو هنو بچه ای.... چکاری کردین ها(عصبی)
یون: داداشی به خدا کاری نکردیم.. دیشب باران و رعد و برق میزد و من فوبیا دارم برای همین پیش تهیونگ خوابیدم..
کوک: ارع دیگه همو محکم بغل کرده بودین و خوابیده بودین.. انتظار داری حرفتو باور کنم
تهیونگ: کوک ما کاری نکردیم فقط یون ترسیده بود. و اومد پیش من خوابید..
کوک: باشه ولی یون حق نداری 1 هفته به مدرسه بری
یون: چرا مدرسه نرم..
کوک: تا درس و عبرت بشی..
یون: یوهووووو 1 هفته مدرسه نمیرممم...
کوک: نگفتم که انقد خوشحال بشی ولی حق نداری پا تو ازخونه بزاری بیرون..
یون: یا اینجوری نمیشه که..
جین: دیگه حرفی نباشه بیاین پایین تا ناهار بخوریم...
یون: ناهار؟ مگه صبح نیس.
جین: نه الان ساعت 1 ظهره..
یون: هااا(داد)
جین: یاااا گوشم.. کر شد
یون ویو: رفتم پایین و صبحونه ام رو خوردم و تنبیه شده بودم که حق ندارم پامو از خونه بزارم بیرون... حصلم سر رفته بود... کاری نداشتم انجام بدم... رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم و خوابیدم..
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
30 کامنت
#پارت_8
تهیونگ: خب راستش بچه ها گفتن که امشب نمیتونن بیان چون کار دارن و به من هم گفتن که از تو مراقبت کنم...
یون: اه اوکیه...
تهیونگ: پس من برم بخوابم... شب بخیر
یون: شب خوش..
یون ویو: باورم نمیشههه من با تهیونگ توی خونه تنهاییم.... هعی یون واقعا چرا به این چیزا فک میکنی...
رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم تقریبا ساعت 1 شب بود.. و رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم....
2 ساعت بعد..
یون ویو: با صداهای وحشتناک از خواب پاشدم...دیدم که ساعت 3 صبحه... بارون شدید بود و رعد و برق هم میزد... و من فوبیا از رعد و برق و باران دارم.... خیلی ترسیده بودم نمیدوستم باید چکار کنم.. صداش خیلی برام وحشتناک بود و پنجره به صدا در میومد... باد هم شدید بود...
برق اتاق رو روشن کردم... خیلی میترسیدم.... گفتم برم پیش تهیونگ ولی حتما خوابیده... خب میرم حداقل پیشش... از اتاق اومدن بیرون و رفتم سمت اتاق تهیونگ...
اروم در رو باز کردم و دیدم که تهیونگ رو تخت دراز کشیده و تو گوشیشه..
تهیونگ: چیزی شده..
یون: میتونم بیام داخل..
تهیونگ: اره چرا که نه..
یون ویو: تهیونگ روی تخت نشست...
تهیونگ: چیزی شده..
یون: خب راستش من فوبیا از رعد و برق و باران و باد دارم و خیلی میترسم... میشه امشب رو پیش تو بخوابم... لطفا.
تهیونگ: باشه اشکالی نداره بیا داخل و درهم ببند و بیا روی تخت بخوابیم.... هیچ ترسی نداره نترس...
یون ویو: وارد اتاق شدم و در رو بستم و سریع رفتم روی تخت کنار تهیونگ دراز کشیدم و تهیونگ پتو رو روم انداخت و ازم فاصله گرفت و روش رو اون طرف کرد.
تهیونگ: شب خوش..
یون: چشمام گرم شده بود و کم کم داشتم به خواب میرفتم که یهو صدای رعد و برق اومد و انقد باد شدید بود کع در به صدا در اومد... خیلی ترسیده بودم و توی این لحضه نمیدونستم باید چکار کنم برای همین رفتم سمت تهیونگ و از پشت محکم بغلش کردم..
یون: اروم در گوشش گفتم... تهیونگ من خیلی میترسم.
یون ویو: تهیونگ برگشت سمتم و منو محمم در بغلش فشرد و پاهاشو رو پاهام گذاشت وگفت..
تهیونگ: اشکال ندارع بخواب من بیدارم... راحت بخواب
یون ویو: حس خیلی خوبی داشتم... کم کم چشنام گرم شد و به خواب رفتم...
یون ویو: چشمامو باز کردم و دیدم که اعضا روی سرمون هستن... گیج شده بودم برای همین جیغ زدم.
یون:(جیغ بنفش)
همه: جیغ
تهیونگ: چیشده... چرا جیغ میزنی....
جین: چشمم روشن وقتی ما نبودیم چه غلطی کردین ها...
کوک: یون تو هنو بچه ای.... چکاری کردین ها(عصبی)
یون: داداشی به خدا کاری نکردیم.. دیشب باران و رعد و برق میزد و من فوبیا دارم برای همین پیش تهیونگ خوابیدم..
کوک: ارع دیگه همو محکم بغل کرده بودین و خوابیده بودین.. انتظار داری حرفتو باور کنم
تهیونگ: کوک ما کاری نکردیم فقط یون ترسیده بود. و اومد پیش من خوابید..
کوک: باشه ولی یون حق نداری 1 هفته به مدرسه بری
یون: چرا مدرسه نرم..
کوک: تا درس و عبرت بشی..
یون: یوهووووو 1 هفته مدرسه نمیرممم...
کوک: نگفتم که انقد خوشحال بشی ولی حق نداری پا تو ازخونه بزاری بیرون..
یون: یا اینجوری نمیشه که..
جین: دیگه حرفی نباشه بیاین پایین تا ناهار بخوریم...
یون: ناهار؟ مگه صبح نیس.
جین: نه الان ساعت 1 ظهره..
یون: هااا(داد)
جین: یاااا گوشم.. کر شد
یون ویو: رفتم پایین و صبحونه ام رو خوردم و تنبیه شده بودم که حق ندارم پامو از خونه بزارم بیرون... حصلم سر رفته بود... کاری نداشتم انجام بدم... رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم و خوابیدم..
حمایت کنید
شرط:
30 لایک
30 کامنت
۱۵.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.