عشق تو کتابا
پارت۱۱
تا وقتی که من بخوام
تو کی میخوای تمومش کنی
-به تو مربوط نیست
ازت متنفرم
-همچنین
با نفرت بهش نگاه کردم و سرمو انداختم پایین بعد یک ساعت پرستاربا ظرف غذا اومد
پرستار:بفرمایید اقای کیم
-من نمیخوام میتونی ببریش
پرستار:اخه اقای کیم دکتر
یهو داد زد:دختر غلط کرد من نمیخوام
پرستار دودل بود بلند شدم رفتم سمتش
بده به من
ازش گرفتم و گفتم
خودم بهش میدم میتونی بری مننون
پرستار تعظیم کوچیکی کرد و رفت
-فکر کردی من از دست تو میخورم ؟
مجبوری
پوزخندی بهم زد و سرشو برگردوند
رفتم سمتش قاشق بردم سمتش هرکار کردم نخورد ناچار شدم رفتم سمت پرستار
میشه یه کمک ریز بهم بکنین
پرستار:اره چه کاری از دستم بر میاد
بیایین بهتون میگم فقط اگه میشه چهار نفر بیایین
با چهارتا از پرستارا رفتیم تو تهیونگ با تعجب به ما نگاه میکرد رفتم در گوش پرستار و اروم گفتم
هر وقت بهت گفتم سفت دستشو میگیری فقط قبلش میشه دوتا طناب برام بیاری؟
پارستار:باشه
پرستار رفت و با دوتا طناب اومد دو تا از پرستارا یک طرف تهیونگ و منو یکی دیگه از پرستارا یک طرف تهیچنگ گنگ به هممون نگاه میکرد به پریتار نگاه کردم و بلند گفتم
حالا
دستشو گرفت اول هیچ عکسالعملی نشون نمیداد ولی بعد یه خودش اومد و تکون میخورد ولی دیر بود چون ما تقریبا دستشو بسته بودیم پرستاری که کنارم بود دستشو بست و اومدیم کنار
خوب ممنون میتونین برین
-چیکار میکنی دستمو باز کن
نمیخوام خودت به حرفم گوش ندادی میخواست به حرف جوش بدی
با حرف نگام میکرد قاشق بردم سمت دهنش بازم نخورد بینی شو گرفتم که نتونه نفس بکشه بعد چند ثانیه مقاومت دهنشو باز کرد و قاشق کردم تو دهنش همینجوری بهش کل غذا رو دادم وقتی تموم شدم برگشتم که ظرف بزارم روی میز که کشیده شدم و افتادم رو تخت
-فکر کردی من نمیتونم دوتا طناب الکی رو باز کنم ؟
بخدا فقط به خاطر خودت بود اگه نمیخوردی مثل دیشب میشدی به خاطر خودت بهت غذا دادم
-برام مهم نیست به خاطر خودم بوده یا نه فقط دعا کن دعا کن که دیر بریم خونه
با ترس بهش نگاه کردم که ولم کرد بعدازظهر دکتر مرخصش کرد استرسم زیاد شده بود رفتیم خونه تو کل راه هیچی نمیگفتیم یعنی انقدر استرس داشتم که هیچی نتونستم بگم رسیدیم خونه پاش رسید به اتاقش برگشت بهم نگاه کرد
تا وقتی که من بخوام
تو کی میخوای تمومش کنی
-به تو مربوط نیست
ازت متنفرم
-همچنین
با نفرت بهش نگاه کردم و سرمو انداختم پایین بعد یک ساعت پرستاربا ظرف غذا اومد
پرستار:بفرمایید اقای کیم
-من نمیخوام میتونی ببریش
پرستار:اخه اقای کیم دکتر
یهو داد زد:دختر غلط کرد من نمیخوام
پرستار دودل بود بلند شدم رفتم سمتش
بده به من
ازش گرفتم و گفتم
خودم بهش میدم میتونی بری مننون
پرستار تعظیم کوچیکی کرد و رفت
-فکر کردی من از دست تو میخورم ؟
مجبوری
پوزخندی بهم زد و سرشو برگردوند
رفتم سمتش قاشق بردم سمتش هرکار کردم نخورد ناچار شدم رفتم سمت پرستار
میشه یه کمک ریز بهم بکنین
پرستار:اره چه کاری از دستم بر میاد
بیایین بهتون میگم فقط اگه میشه چهار نفر بیایین
با چهارتا از پرستارا رفتیم تو تهیونگ با تعجب به ما نگاه میکرد رفتم در گوش پرستار و اروم گفتم
هر وقت بهت گفتم سفت دستشو میگیری فقط قبلش میشه دوتا طناب برام بیاری؟
پارستار:باشه
پرستار رفت و با دوتا طناب اومد دو تا از پرستارا یک طرف تهیونگ و منو یکی دیگه از پرستارا یک طرف تهیچنگ گنگ به هممون نگاه میکرد به پریتار نگاه کردم و بلند گفتم
حالا
دستشو گرفت اول هیچ عکسالعملی نشون نمیداد ولی بعد یه خودش اومد و تکون میخورد ولی دیر بود چون ما تقریبا دستشو بسته بودیم پرستاری که کنارم بود دستشو بست و اومدیم کنار
خوب ممنون میتونین برین
-چیکار میکنی دستمو باز کن
نمیخوام خودت به حرفم گوش ندادی میخواست به حرف جوش بدی
با حرف نگام میکرد قاشق بردم سمت دهنش بازم نخورد بینی شو گرفتم که نتونه نفس بکشه بعد چند ثانیه مقاومت دهنشو باز کرد و قاشق کردم تو دهنش همینجوری بهش کل غذا رو دادم وقتی تموم شدم برگشتم که ظرف بزارم روی میز که کشیده شدم و افتادم رو تخت
-فکر کردی من نمیتونم دوتا طناب الکی رو باز کنم ؟
بخدا فقط به خاطر خودت بود اگه نمیخوردی مثل دیشب میشدی به خاطر خودت بهت غذا دادم
-برام مهم نیست به خاطر خودم بوده یا نه فقط دعا کن دعا کن که دیر بریم خونه
با ترس بهش نگاه کردم که ولم کرد بعدازظهر دکتر مرخصش کرد استرسم زیاد شده بود رفتیم خونه تو کل راه هیچی نمیگفتیم یعنی انقدر استرس داشتم که هیچی نتونستم بگم رسیدیم خونه پاش رسید به اتاقش برگشت بهم نگاه کرد
۸۱۶
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.