عشق تو کتابا
پارت۹
تنها کسی بود که باهام خوب حرف میزد و میخندوندم اومدم بیرون از اشپز خونه که تهیونگ دیدم روی پله های وایستاده و با قیافه عصبی داره نگام میکنه قیافه جدی و با حالت قهر رفتم کنار
-چه زود برا خودت یار پیدا میکنی براووو
+یعنی چی
-فقط میزاشتی دو روز از ازدواجت بگذره برا خودت میگم فکر بدی دربارت نکنن
+چی میگی درست حرف بزن
-باهمه انقدر زود صمیمی میشی بهشون میچسبی؟
+درست حرف بزن اینکه دوست خودته بعدشم تو بتونی هر قلظی بکنی ولی من نمیتونم
دادزد
-من شوهرتم
منم داد زدم
+منم زنتم
-بهت نشون میدم
+منتظرم
رفت بالا منم رفتم خودمو مشغول فیلم دیدن کردم بعد دوساعت بود که یکی اومد تو نگاه کردم وایییی همین کم بود سوجین؟خدایا واقعا با عصاب الانم فقط این باید بیاد اینجا
اومد نزدیکم
#هی تو تهیونگ کجاست
بهش نگاه کردم دختره....
+بالا
خیلی جدی وسرد باهاش حرف زدم رفت بالا که بعد چند دقیقه با تهیونگ اومد بیرون بهشون نگاه کردم
-خوب دیگه خدافظ
#واقعا چرا باید برم اگه زودتر میومدی و عروسی میگرفتیم الان مجبور نبودیم اینکارا رو بکنیم من نمیخوام برم
-خانوادت نگران میشن
#نترس اونا میدون پیش توام
تهیونگ تا منو دیدم دستشو انداخت پشت گردن سوجین و رو پیشونیش بوسه ای زد و با لبخند گفت
-نه برو بازم نگران میشن
#باشه پس خدافظظظ
سوجین با ذوق و شوق رفت بیرون رفتم داخل اشپزخونه و کمک میکردم موقع شام شد میزو چیدیم رفتم تهیونگ صدا کنم دم در اتاق وایستادم در زدم
-بیا تو
رفتم تو روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود
+شام حاضره بیا پایین
-باشه
اومدم بیرون رفتم پایین و نشستم روی صندلی بعد چند دقیقه انتظار اقا اومدن بهم نگاه کرد
-چرا اینجا نشستی
+کجا باید بشینم
-پیش خدمتکارا
+یعنی چی؟
-یعنی تو بالاتر از خدمتکارا نیستی که اینجا بشینی
+منو بابام بزور زن تو نکرده که اخر خدمتکار تو بشم من جایی نمیرم
-چی میگی بدبخت مگه من نمیدونم اون بابایی که داری حرف میزنی قاتل مادرته ناپدریت همونی که مادرتو کشت و تا الان تو فقط اسمت دخترش بوده توهم اونجا چیزی بیشتر از یک خدمتکار نبودی با این تفاوت که من دارم اینجا ازت کارمیکشم تو یه مکان امن ولی اون میفرستادت کجا پیش خلافکارا پیش اشغالایی بدتر از خودش تو از اولم یه خدمتکار و کلفتی بیشتر نبودی
با شنیدن حرفاش قلبم تیکه تیکه میشکست و یخ میزد اشکام گونه هام خیس کرده بود با دیدنم که دید دارم گریه میکنم ظرفای جلوشو ریخت رو زمین و رفت بالا با گریه رفتم تو اتاق کنار اتاق خودش یک ساعت گریه میکردم که یهو صدایی توجهم جلب کرد صدای اه و ناله بود اومدم بیرون از اتاق تهیونگ بود رفتم داخل دیدم .....
تنها کسی بود که باهام خوب حرف میزد و میخندوندم اومدم بیرون از اشپز خونه که تهیونگ دیدم روی پله های وایستاده و با قیافه عصبی داره نگام میکنه قیافه جدی و با حالت قهر رفتم کنار
-چه زود برا خودت یار پیدا میکنی براووو
+یعنی چی
-فقط میزاشتی دو روز از ازدواجت بگذره برا خودت میگم فکر بدی دربارت نکنن
+چی میگی درست حرف بزن
-باهمه انقدر زود صمیمی میشی بهشون میچسبی؟
+درست حرف بزن اینکه دوست خودته بعدشم تو بتونی هر قلظی بکنی ولی من نمیتونم
دادزد
-من شوهرتم
منم داد زدم
+منم زنتم
-بهت نشون میدم
+منتظرم
رفت بالا منم رفتم خودمو مشغول فیلم دیدن کردم بعد دوساعت بود که یکی اومد تو نگاه کردم وایییی همین کم بود سوجین؟خدایا واقعا با عصاب الانم فقط این باید بیاد اینجا
اومد نزدیکم
#هی تو تهیونگ کجاست
بهش نگاه کردم دختره....
+بالا
خیلی جدی وسرد باهاش حرف زدم رفت بالا که بعد چند دقیقه با تهیونگ اومد بیرون بهشون نگاه کردم
-خوب دیگه خدافظ
#واقعا چرا باید برم اگه زودتر میومدی و عروسی میگرفتیم الان مجبور نبودیم اینکارا رو بکنیم من نمیخوام برم
-خانوادت نگران میشن
#نترس اونا میدون پیش توام
تهیونگ تا منو دیدم دستشو انداخت پشت گردن سوجین و رو پیشونیش بوسه ای زد و با لبخند گفت
-نه برو بازم نگران میشن
#باشه پس خدافظظظ
سوجین با ذوق و شوق رفت بیرون رفتم داخل اشپزخونه و کمک میکردم موقع شام شد میزو چیدیم رفتم تهیونگ صدا کنم دم در اتاق وایستادم در زدم
-بیا تو
رفتم تو روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود
+شام حاضره بیا پایین
-باشه
اومدم بیرون رفتم پایین و نشستم روی صندلی بعد چند دقیقه انتظار اقا اومدن بهم نگاه کرد
-چرا اینجا نشستی
+کجا باید بشینم
-پیش خدمتکارا
+یعنی چی؟
-یعنی تو بالاتر از خدمتکارا نیستی که اینجا بشینی
+منو بابام بزور زن تو نکرده که اخر خدمتکار تو بشم من جایی نمیرم
-چی میگی بدبخت مگه من نمیدونم اون بابایی که داری حرف میزنی قاتل مادرته ناپدریت همونی که مادرتو کشت و تا الان تو فقط اسمت دخترش بوده توهم اونجا چیزی بیشتر از یک خدمتکار نبودی با این تفاوت که من دارم اینجا ازت کارمیکشم تو یه مکان امن ولی اون میفرستادت کجا پیش خلافکارا پیش اشغالایی بدتر از خودش تو از اولم یه خدمتکار و کلفتی بیشتر نبودی
با شنیدن حرفاش قلبم تیکه تیکه میشکست و یخ میزد اشکام گونه هام خیس کرده بود با دیدنم که دید دارم گریه میکنم ظرفای جلوشو ریخت رو زمین و رفت بالا با گریه رفتم تو اتاق کنار اتاق خودش یک ساعت گریه میکردم که یهو صدایی توجهم جلب کرد صدای اه و ناله بود اومدم بیرون از اتاق تهیونگ بود رفتم داخل دیدم .....
۱.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.