فیک جونگکوک: اتاق ۳۱۱
فیک جونگکوک: اتاق ۳۱۱
part²³
ویو چه مین
منم چشم بسته قبول کردم
و از اون روز به بعد دیگه پرستار تیمارستان روانی توی کره جنوبی نیستم
و دکتر عمومی بیمارستان کره جنوبی هستم
توی این سه ماه ی که من دکتر عمومی ام با کلی ادم آشنا شدم
به کلی آدم توی بیماریشون کمک کردم
به بچه های که از امپل و قرص میترس کمک میکنم
و توی این سه ماه توی بیمارستان همه منو میشناسن
من کلی توی این سه ماه تلاش کردن تا همه از کارم راضی باشن و خوشبختانه هستن
توی این سه ماه بهخاطر اینکه خیلی خوب کار کردم بین بیمارا محبوب شدم و خیلی ازم تعریف میکنن
هیچ وقت فکرشون نمیکردم که یه روزی دکتر بشم
برای اینکه بتونم پرستار تیمارستان بشم باید مثل دکترا درس بخونم
و درسی که توی دانشگاه خوندم مثل دکترا بود پس تعجبی نداره که بتونم از یه پرستار به یه دکتر تبدیل بشم
[(نویسنده: برای اینکه زیاد تولش ندم و زیاد طولانی نمیشه زود میریم جلو)]
*یک سال نیم بعد
ویو چه مین
یک سال نیم از کارم توی بیمارستان میگذره و من یک سال نیم که توی بیمارستان کار میکنم و خیلی هم راضی هستم
هشت ماه قبل و یک سال نیم الان روی هم دیگه میشه دوسال
الان من دوساله که جونگکوک رو ندیدم
نمیدونم چرا یک ساله که دارم به جونگکوک فکر میکنم
سرکار،توی خونه،موقع غذا خوردن،استراحت کردن،غذا پختن و.....
کلا یک ساله که جونگکوک فکرمو درگیر کرده و دارم بهش فکر میکنم
نمیدونم چرا ولی بعضی موقع ها نگرانش میشم که حالش خوبه یانه
و یا به این فکر میکنم که؛ الان داره چیکار میکنه؟
حالش خوبه؟
مشکلی داره؟
خوب غذا میخوره؟
مراقب خودش هست؟
سالمه؟
مشکلی داره؟
پلیسا پیداش کردن؟
اگه پیداش کردن بلای سرش اوردن؟
کاریش کردن؟
نکنه دوباره توی تیمارستان شکنجه اش کنن؟
و......
همش دارم به اینا فکر میکنم
یک ساله که اینا فکرمو درگیر خودش کرده و حتی یه لحظه هم نشده که بهش فکر نکرده باشم
همش دارم سعی میکنم که از فکرم بندازمش بیرون ولی نمیشه
میخوام بهش فکر نکنم ولی نمیشه
همش سعی خودمو برای از یاد بردت جونگکوک میکنم تا مثل قبل زندگی کنم ولی نمیشه
فکر جونگکوک دست از سرم برنمیداره
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی
حسی که تا حالا به هیج کسی نداشتم
[(پایانpart²³)]
part²³
ویو چه مین
منم چشم بسته قبول کردم
و از اون روز به بعد دیگه پرستار تیمارستان روانی توی کره جنوبی نیستم
و دکتر عمومی بیمارستان کره جنوبی هستم
توی این سه ماه ی که من دکتر عمومی ام با کلی ادم آشنا شدم
به کلی آدم توی بیماریشون کمک کردم
به بچه های که از امپل و قرص میترس کمک میکنم
و توی این سه ماه توی بیمارستان همه منو میشناسن
من کلی توی این سه ماه تلاش کردن تا همه از کارم راضی باشن و خوشبختانه هستن
توی این سه ماه بهخاطر اینکه خیلی خوب کار کردم بین بیمارا محبوب شدم و خیلی ازم تعریف میکنن
هیچ وقت فکرشون نمیکردم که یه روزی دکتر بشم
برای اینکه بتونم پرستار تیمارستان بشم باید مثل دکترا درس بخونم
و درسی که توی دانشگاه خوندم مثل دکترا بود پس تعجبی نداره که بتونم از یه پرستار به یه دکتر تبدیل بشم
[(نویسنده: برای اینکه زیاد تولش ندم و زیاد طولانی نمیشه زود میریم جلو)]
*یک سال نیم بعد
ویو چه مین
یک سال نیم از کارم توی بیمارستان میگذره و من یک سال نیم که توی بیمارستان کار میکنم و خیلی هم راضی هستم
هشت ماه قبل و یک سال نیم الان روی هم دیگه میشه دوسال
الان من دوساله که جونگکوک رو ندیدم
نمیدونم چرا یک ساله که دارم به جونگکوک فکر میکنم
سرکار،توی خونه،موقع غذا خوردن،استراحت کردن،غذا پختن و.....
کلا یک ساله که جونگکوک فکرمو درگیر کرده و دارم بهش فکر میکنم
نمیدونم چرا ولی بعضی موقع ها نگرانش میشم که حالش خوبه یانه
و یا به این فکر میکنم که؛ الان داره چیکار میکنه؟
حالش خوبه؟
مشکلی داره؟
خوب غذا میخوره؟
مراقب خودش هست؟
سالمه؟
مشکلی داره؟
پلیسا پیداش کردن؟
اگه پیداش کردن بلای سرش اوردن؟
کاریش کردن؟
نکنه دوباره توی تیمارستان شکنجه اش کنن؟
و......
همش دارم به اینا فکر میکنم
یک ساله که اینا فکرمو درگیر خودش کرده و حتی یه لحظه هم نشده که بهش فکر نکرده باشم
همش دارم سعی میکنم که از فکرم بندازمش بیرون ولی نمیشه
میخوام بهش فکر نکنم ولی نمیشه
همش سعی خودمو برای از یاد بردت جونگکوک میکنم تا مثل قبل زندگی کنم ولی نمیشه
فکر جونگکوک دست از سرم برنمیداره
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی
حسی که تا حالا به هیج کسی نداشتم
[(پایانpart²³)]
۹.۹k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.