فیک جونگکوک: اتاق ۳۱۱
فیک جونگکوک: اتاق ۳۱۱
part²⁴
ویو چه مین
داشتم میخوندم که برای بار سوم در باز شد
ایندفعه دیگه بلند شدم ببینم چیه
بارون داشت میبارید
به بیروننگاه کردم ولی چیزی نبود
هیچ کسی بیرون نبود حتی یه پرنده هم نبود
فقط داشت بارون میبارید و رعدوبرق میزد
به ساعت نگاه کردم ساعت۳:۳ دقیقه شب بود
رفتم نشستم و بقیه رو خوندم
بعد چند دقیقه دوباره در باز شد ولی دیگه توجه نکردم و سرم رو بالا نیاوردم
و داشتم میخوندم که صدای قدم های کسی که داشت بهم نزدیک میشد رو شنیدم
سرم رو بالا آوردم و کسی که دیدم جا خوردم
اون جونگکوک بود
اون طرف میزد بزرگ بود و داشت بهم نگاه میکرد
بالای میز شیشه داشت برای همین تونستن سرتا پای جونگکوک رو ببینم
(منظورم همین میزا هست که توی بیمارستانه میریم قرص با دفترچه رو میزاریمه)
از سرتاپای جونگکوک رو دیدم
جونگکوک سر صورتش پر خون بود و خیس آب شده بود
با دستش چپش بازوی دست راستش رو گرفته بود و خونی بود
داشتم بهش نگاه میکردم که جونگکوک با حالت بیمار و خستگی بهم لبخند زد و گفت:....
_سلام چه چه کوچولو چطوری؟
_خیلی بد شد که بعد دوسال منو توی این وضعیت میبینی
_ولی خیلی دلم میخواست که دوباره ببینمت چه چه کوچولوی مممم..
و جونگکوک بیهوش روی زمین بیمارستان افتاد
خیلی ترسیده بودن
بت ترس سمت جونگکوک رفتم و نفس رو چک کردم
داشت نفس میکشید ولی خیلی ضعیف بود
کسی نبود اینقدر ترسیده بودم که با داد حرف زدم که صدام توی کل بیمارستان ساکت پیچید...
+یکی بیاد کمک(داد)
با داد گفتم
خودم تنهای نمیتونستم جونگکوک رو بلند کنم که ببرمش اتاق عمل آخه داشت از بازوی دست راستش خون میآمد
منشیه با نامزدش که پرستار بود سریع آمدن و بهم کمک کردن که جونگوک رو ببریم اتاق عمل
من تنها دکتری بودن که بیدار بود برای همین خودم تنهای بازوی جونگکوک رو عمل کردن
جونگکوک تیر خورده بود به بازوی دست راستش
و با عمل تیر رو از بازوش در آوردم و شکمش که با چیزی پاره شده بود دوختم و کل صورتش رو پاماد زدم و کار های لازم رو کردم
جونگکوک خیلی بد جور زخمی شده بود
بازوی دست راستش تیر خورده بود
روی شکمش چندتا پارگی وجود داشت که بعضی ها عمیق بودن و بعضی یکم پاره شده بودن
صورتش زخمی شده بود
و وضعيت خوبی نداشت
برای همین وضعیتش بود که بیهوش شد
مثل اینکه نتونسته دیگه تحمل کنه و بیهوش شده
عمل تموم شد و پرستاره منتقلش کرد به بخش و روی تخت خوابوندش
جونگکوک هنوز بیهوش بود و سرم بهش وصل بود
یهو چشم از چشمام ریخت
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم حتی دلیل گریه ام رو نمیدونستم ولی هر چی بیشتر به جونگکوکنگاه میکردم بیشتر گریم میگرفت
[(پایانpart²⁴ نظرتون؟)]
part²⁴
ویو چه مین
داشتم میخوندم که برای بار سوم در باز شد
ایندفعه دیگه بلند شدم ببینم چیه
بارون داشت میبارید
به بیروننگاه کردم ولی چیزی نبود
هیچ کسی بیرون نبود حتی یه پرنده هم نبود
فقط داشت بارون میبارید و رعدوبرق میزد
به ساعت نگاه کردم ساعت۳:۳ دقیقه شب بود
رفتم نشستم و بقیه رو خوندم
بعد چند دقیقه دوباره در باز شد ولی دیگه توجه نکردم و سرم رو بالا نیاوردم
و داشتم میخوندم که صدای قدم های کسی که داشت بهم نزدیک میشد رو شنیدم
سرم رو بالا آوردم و کسی که دیدم جا خوردم
اون جونگکوک بود
اون طرف میزد بزرگ بود و داشت بهم نگاه میکرد
بالای میز شیشه داشت برای همین تونستن سرتا پای جونگکوک رو ببینم
(منظورم همین میزا هست که توی بیمارستانه میریم قرص با دفترچه رو میزاریمه)
از سرتاپای جونگکوک رو دیدم
جونگکوک سر صورتش پر خون بود و خیس آب شده بود
با دستش چپش بازوی دست راستش رو گرفته بود و خونی بود
داشتم بهش نگاه میکردم که جونگکوک با حالت بیمار و خستگی بهم لبخند زد و گفت:....
_سلام چه چه کوچولو چطوری؟
_خیلی بد شد که بعد دوسال منو توی این وضعیت میبینی
_ولی خیلی دلم میخواست که دوباره ببینمت چه چه کوچولوی مممم..
و جونگکوک بیهوش روی زمین بیمارستان افتاد
خیلی ترسیده بودن
بت ترس سمت جونگکوک رفتم و نفس رو چک کردم
داشت نفس میکشید ولی خیلی ضعیف بود
کسی نبود اینقدر ترسیده بودم که با داد حرف زدم که صدام توی کل بیمارستان ساکت پیچید...
+یکی بیاد کمک(داد)
با داد گفتم
خودم تنهای نمیتونستم جونگکوک رو بلند کنم که ببرمش اتاق عمل آخه داشت از بازوی دست راستش خون میآمد
منشیه با نامزدش که پرستار بود سریع آمدن و بهم کمک کردن که جونگوک رو ببریم اتاق عمل
من تنها دکتری بودن که بیدار بود برای همین خودم تنهای بازوی جونگکوک رو عمل کردن
جونگکوک تیر خورده بود به بازوی دست راستش
و با عمل تیر رو از بازوش در آوردم و شکمش که با چیزی پاره شده بود دوختم و کل صورتش رو پاماد زدم و کار های لازم رو کردم
جونگکوک خیلی بد جور زخمی شده بود
بازوی دست راستش تیر خورده بود
روی شکمش چندتا پارگی وجود داشت که بعضی ها عمیق بودن و بعضی یکم پاره شده بودن
صورتش زخمی شده بود
و وضعيت خوبی نداشت
برای همین وضعیتش بود که بیهوش شد
مثل اینکه نتونسته دیگه تحمل کنه و بیهوش شده
عمل تموم شد و پرستاره منتقلش کرد به بخش و روی تخت خوابوندش
جونگکوک هنوز بیهوش بود و سرم بهش وصل بود
یهو چشم از چشمام ریخت
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم حتی دلیل گریه ام رو نمیدونستم ولی هر چی بیشتر به جونگکوکنگاه میکردم بیشتر گریم میگرفت
[(پایانpart²⁴ نظرتون؟)]
۵.۹k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.