⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 27
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
مشغول گشتن بودم که با صدای در برگشتم سمت صدا اما با دیدن سر بدون روسری دیانا نگاهمو ازش گرفتم،
میتونم اعتراف کنم این دختر از نزدیک حتی از عکس هاش هم خوشگلتره...
دله دیگه بعضی موقع ها به تپش میوفته!
از اینکه بدون اجازه اومده بودم خجالت کشیدم و گفتم :< ببخشید اومده بودم دنبال چیزی >
دیانا خونسرد به چارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود...دست به سینه ایستادو گفت :< دنبال چی؟ >
دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم :< دنبال حشره کش >
آهایی گفت ولی دوباره پرسید :< حالا چرا تو وسایل من؟ >
ارسلان :< محض اطالعتون قبل شما من اینجا سکونت گزیده بودم!مامان و بابا برای درآوردن پول منو انداختن بیرون تورو آوردن >
تک خنده ای کرد و سمت میز رفت و برای خودش صبحانه چید.
فنجون چای رو که به لبش نزدیک کرد حشره کش رو پیدا کردم،
همون لحظه از فرصت برای تلافی کار دیروزش استفاده کردم و یه کمش رو داخل چای دیانا پاشوندم.
زدم زیر خنده که با حرص بلند شد و روبروم وایستاد.
چشمام خیره به چشمای آبی رنگش شد و ناخودآگاه تو ذهنم کلمه ی "چشم گرگی" خطور کرد!
دیانا خواست حرفی بزنه ولی منصرف شد و با عصبانیت روی صندلی نشست و زیرلب گفت :< حیف... >
تک خنده ای کردم و گفتم :< حرص نخور...توئم تلافی کن >
پارت 27
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
مشغول گشتن بودم که با صدای در برگشتم سمت صدا اما با دیدن سر بدون روسری دیانا نگاهمو ازش گرفتم،
میتونم اعتراف کنم این دختر از نزدیک حتی از عکس هاش هم خوشگلتره...
دله دیگه بعضی موقع ها به تپش میوفته!
از اینکه بدون اجازه اومده بودم خجالت کشیدم و گفتم :< ببخشید اومده بودم دنبال چیزی >
دیانا خونسرد به چارچوب در آشپزخانه تکیه داده بود...دست به سینه ایستادو گفت :< دنبال چی؟ >
دوباره مشغول گشتن شدم و گفتم :< دنبال حشره کش >
آهایی گفت ولی دوباره پرسید :< حالا چرا تو وسایل من؟ >
ارسلان :< محض اطالعتون قبل شما من اینجا سکونت گزیده بودم!مامان و بابا برای درآوردن پول منو انداختن بیرون تورو آوردن >
تک خنده ای کرد و سمت میز رفت و برای خودش صبحانه چید.
فنجون چای رو که به لبش نزدیک کرد حشره کش رو پیدا کردم،
همون لحظه از فرصت برای تلافی کار دیروزش استفاده کردم و یه کمش رو داخل چای دیانا پاشوندم.
زدم زیر خنده که با حرص بلند شد و روبروم وایستاد.
چشمام خیره به چشمای آبی رنگش شد و ناخودآگاه تو ذهنم کلمه ی "چشم گرگی" خطور کرد!
دیانا خواست حرفی بزنه ولی منصرف شد و با عصبانیت روی صندلی نشست و زیرلب گفت :< حیف... >
تک خنده ای کردم و گفتم :< حرص نخور...توئم تلافی کن >
۸.۰k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.