رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۲۵
ویو ا.ت : کوک آروم در حالی که چشماش پر اشک بود سِیون رو تو بغلش میگیره و موهای حالت دار بلوند سِیون رو ناز میکنه و آروم پدر و پسر تو بغل هم گریه میکنن منم بغض قلوم رو گرفته بود که یه دفعه جیمین اومد ....
جیمین : ا.ت حالت خوبه ؟ بلایی سرت نیاورد ؟
ا.ت : جیمین ... حق ... عزیزم من ... حق ... خوبم مگه میشه ... حق لین صحنهی پدر پسری رو ببینم و خوب نباشم ( گریه و حق حق با طدای گرفته )
جیمین : پس بالاخره گفتی ولی حق گفتی خوشحالم که سِیون به آرزوش که هرشب بیدار میموند و برای دیدن باباش دعا میکرد و بی تابش بود رسید واقعو خوشحالم .... خوشحالم ا.ت که تونستی این دوتارو به آرزوشون برسونی ( بغض )
ا.ت : منم تو هم آب غوره نگیر که با هر اشکت قلبم به درد میاد ( با یه لبخند اشکاش رو پاک میکنه )
ویو ا.ت : داشتم این پدر پسر رو تماشا میکردم که کوک درحالی که سِیون تو بغلشه اومد کنارم و گفت ....
کوک : ا.ت ؟
ا.ت : بله ؟ ( لبخند )
کوک : ازت ممنونم
ا.ت : خواهش ولی برای چی ؟
کوک : از اینکه محبتت رو از بچهی کسی که هم خون دشمنته دریغ نکردی از اینکه وجودش رو بهم گفتی و کاری کردی قلبم آروم بگیره ( با بغض همهی اینارک میگه )
ا.ت : کوک ؟
کوک : بله ؟
ا.ت : شوخیت گرفته دیگه ؟ سِیون بچهی منم هشت همخون من و از گوشت منم هست این وضیفم بود این کار وضیفهی هر مادری در حق بچشه پس تشکر نکن راستی یه ماه میدم مراقبش باشی یه دل سیر باهاش حرف بزنی بعد یه ماه ۲ هفته میاد پیش من دو هفته پیش تو اوکی ؟
کوک : اوکی ... ولی نمیدونم این شیطنت سِیون به کی رفته من که اینطور نیستم آخه
ا.ت : که نیستی ؟ ( لبخند به صورت مسخره کردن )
کوک : نه نیستم تو ژذاب بودن و خوشگلی و به خودم رفته ولی تو شیطنت فک نمیکنی به تو رفته باشه ؟
ا.ت : وا تو چیز میزای قشنگ به تو رفته ؟ مشکلی نیست پس تو مهربونی پاک بودن قلبش لجباز بودنش شیطون بودنس داف بودنش و حاضر جواب بودنش به خودم رفته
کوک و جیمین هم زمان : زدی تو خال
جیمین : پس دیگه این دشمنی مسخره تمومه؟
کوک : معلومه
تهیونگ اومد ....
تهیونگ : پس باید امشب یه جشن کوچیک دور هم بگیریم
همه : آره فکر خوبیه
ا.ت : پس امشب بیاین به خونهی من حیاط عمارت جشن بگیریممممم به داداس سوهو و آجی تینا هم میگممممم
همه قبول میکنن
تهیونگ : ( سِیون رو تو بغل میگیره ) ولی میدونین ؟
همه : چی رو ؟
تهیونگ : که باعث صلح ما این آقا فسگلی هستش ....
ا.ت : آره ولی اگه سِیون نبود معلوم نبود تو این جنگ خون کی ریخته میشد ؟
جیمین و کوک رو به هم : معلومه تو ...
ا.ت : من ؟ چرا من
جیمین : چون از بس خوشملی مجبور بودیم نصفت کنیم یکی واسه تو یکی واسه کو اونطوری خون تو ریخته میشد درسته ؟
ا.ت : آره واقعا ولی یه چیزی باید بگم ...
# پارت ۲۵
ویو ا.ت : کوک آروم در حالی که چشماش پر اشک بود سِیون رو تو بغلش میگیره و موهای حالت دار بلوند سِیون رو ناز میکنه و آروم پدر و پسر تو بغل هم گریه میکنن منم بغض قلوم رو گرفته بود که یه دفعه جیمین اومد ....
جیمین : ا.ت حالت خوبه ؟ بلایی سرت نیاورد ؟
ا.ت : جیمین ... حق ... عزیزم من ... حق ... خوبم مگه میشه ... حق لین صحنهی پدر پسری رو ببینم و خوب نباشم ( گریه و حق حق با طدای گرفته )
جیمین : پس بالاخره گفتی ولی حق گفتی خوشحالم که سِیون به آرزوش که هرشب بیدار میموند و برای دیدن باباش دعا میکرد و بی تابش بود رسید واقعو خوشحالم .... خوشحالم ا.ت که تونستی این دوتارو به آرزوشون برسونی ( بغض )
ا.ت : منم تو هم آب غوره نگیر که با هر اشکت قلبم به درد میاد ( با یه لبخند اشکاش رو پاک میکنه )
ویو ا.ت : داشتم این پدر پسر رو تماشا میکردم که کوک درحالی که سِیون تو بغلشه اومد کنارم و گفت ....
کوک : ا.ت ؟
ا.ت : بله ؟ ( لبخند )
کوک : ازت ممنونم
ا.ت : خواهش ولی برای چی ؟
کوک : از اینکه محبتت رو از بچهی کسی که هم خون دشمنته دریغ نکردی از اینکه وجودش رو بهم گفتی و کاری کردی قلبم آروم بگیره ( با بغض همهی اینارک میگه )
ا.ت : کوک ؟
کوک : بله ؟
ا.ت : شوخیت گرفته دیگه ؟ سِیون بچهی منم هشت همخون من و از گوشت منم هست این وضیفم بود این کار وضیفهی هر مادری در حق بچشه پس تشکر نکن راستی یه ماه میدم مراقبش باشی یه دل سیر باهاش حرف بزنی بعد یه ماه ۲ هفته میاد پیش من دو هفته پیش تو اوکی ؟
کوک : اوکی ... ولی نمیدونم این شیطنت سِیون به کی رفته من که اینطور نیستم آخه
ا.ت : که نیستی ؟ ( لبخند به صورت مسخره کردن )
کوک : نه نیستم تو ژذاب بودن و خوشگلی و به خودم رفته ولی تو شیطنت فک نمیکنی به تو رفته باشه ؟
ا.ت : وا تو چیز میزای قشنگ به تو رفته ؟ مشکلی نیست پس تو مهربونی پاک بودن قلبش لجباز بودنش شیطون بودنس داف بودنش و حاضر جواب بودنش به خودم رفته
کوک و جیمین هم زمان : زدی تو خال
جیمین : پس دیگه این دشمنی مسخره تمومه؟
کوک : معلومه
تهیونگ اومد ....
تهیونگ : پس باید امشب یه جشن کوچیک دور هم بگیریم
همه : آره فکر خوبیه
ا.ت : پس امشب بیاین به خونهی من حیاط عمارت جشن بگیریممممم به داداس سوهو و آجی تینا هم میگممممم
همه قبول میکنن
تهیونگ : ( سِیون رو تو بغل میگیره ) ولی میدونین ؟
همه : چی رو ؟
تهیونگ : که باعث صلح ما این آقا فسگلی هستش ....
ا.ت : آره ولی اگه سِیون نبود معلوم نبود تو این جنگ خون کی ریخته میشد ؟
جیمین و کوک رو به هم : معلومه تو ...
ا.ت : من ؟ چرا من
جیمین : چون از بس خوشملی مجبور بودیم نصفت کنیم یکی واسه تو یکی واسه کو اونطوری خون تو ریخته میشد درسته ؟
ا.ت : آره واقعا ولی یه چیزی باید بگم ...
۴.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.