رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۲۶
همه : بگو
ا.ت : همهی اینقشه ها و آشتی ها سر شی تینا یا بهتره بگم جئون لیا خواهر جئون جونگ کوک
کوک : چی؟ وایسا خوا.... خواهرم ... او...اون .... زندست ؟
جیمین : من هنگ کردم
تهیونگ : همچنین
ا.ت : این واقیت تینا خواهر کوکه پس کوک به نظرت چطور ما رو در روی هم قرار گرفتیم و آشنا شدیم ؟ و چطور این جنگ پایان بست ؟ کوک خواهرت لیا زندست و بخاطر تینا بود او راستی سوهو خبر داره
جیمین : چی ؟ اینجا غریبه من بودمممم ؟
ا.ت : نه ولی اگه میدونستی که این صحنه رو نمیدیدم
کوک : لیا کجاست باید ببینمش
ا.ت : وایسا شب میبینیش و خبر دایی شدنتم بهت میده ولی نگین من گفتم هاااااا
کوک : با اینکه صبر ندارم ولی باشه بخاطر اینکه لجباز تر از اومی هستی که بشه باهات لج کرد ولی میگم من دارم از ذوق میترکم هم بابا شدم هم دایی ببینم کی عمو میشم ( به تهیونگ نگا میکنه )
تهیونگ : نه نه نه اصلا
کوک : چرا من میخوام عمو بشمممممم
تهیونگ : اوکی فردا از دوست دخترم خواستگاری میکنم خوبه
کوک : عالیه
ویو ا.ت : شب جشن گرفتیم و کوک و لیا ( تینا ) یه دل سیر باهم حرف زدن
☆ زمان حال
ا.ت : و الان عمو تهیونگ صاحب دو تا بچه هستش و اینم میدونم تو با دخترش رلی پس مخفی نکن و اینم داستان منو آشنایی با بابات ولی الان دیگه پشمون نیست
سِیون : وای مامان به باباب جیمین نگوووووو ولی یه سوال پس وقتی من ۸ سالم بوده تثادف میکنه و ... حق ... میم.... میمره ؟ درسته ؟ ( گریه )
ا.ت : درسته حالا هم اشکات رو پاک کن و تو حافظت رو بخاطر شکی که بهت وارد شد از دست میدی ولی الان که ۱۸ سالت شده باید بدونی ( همرو با بغض میگه )
سِیون :ممنون مامان که گفتی
ا.ت : خواهش ، پس آروم بگیر بخواب که فردا بهترین ها در انتظارته و فردا تولد ۸ سالگی سِتونا خواهرته یادت نره
سِوین : مگه میشه یادم بره خواهر به این خوبی دارم بعد یادم بره ؟ امکان نداره !
ا.ت : بخواب
سِیون : چشم ولی مامان
ا.ت : جانم ؟
سِیون : مامن بغض قلوت رو گرفته هر وقت خواستی درد و دل کنی و به کسی تکیه کنی بدون پسرت دخترت و شوهرت بابا جیمین کنارته
ا.ت : ممنون پسرم ... واقعا به درد و دل کردن نیاز ... داشتم ( که بغضش شکست و گریش گرفت )
سِیون : ( آروم ا.ت رو بغل میکنه و میگه ) تو دلت یه چی مونده مامان بگو
ا.ت : تو شبیهشی شبیه کوکی شبیه بابات و من از بودنت به خودم افتخار میکنم ممنونم که هستی پسرم ( با گریه )
سِیون : همیشه پیشتم مامان قول میدم
ویو ا.ت : خوشحالم از داشتن این بچه ها خوشحالم از ایکه سِیون مثل باباشه و میتونم بهش تکیه کنم و این آرام بخش زندگیمه ....
( و ا.ت و جیمین صاحب یه دختر بچه به اسم سِتونا میشن و بعد سِیون و سِیونا هم عاشق میشن و ازدواج میکنن و ا.ت نوه دار میشه تامام ❤️ )
# پارت ۲۶
همه : بگو
ا.ت : همهی اینقشه ها و آشتی ها سر شی تینا یا بهتره بگم جئون لیا خواهر جئون جونگ کوک
کوک : چی؟ وایسا خوا.... خواهرم ... او...اون .... زندست ؟
جیمین : من هنگ کردم
تهیونگ : همچنین
ا.ت : این واقیت تینا خواهر کوکه پس کوک به نظرت چطور ما رو در روی هم قرار گرفتیم و آشنا شدیم ؟ و چطور این جنگ پایان بست ؟ کوک خواهرت لیا زندست و بخاطر تینا بود او راستی سوهو خبر داره
جیمین : چی ؟ اینجا غریبه من بودمممم ؟
ا.ت : نه ولی اگه میدونستی که این صحنه رو نمیدیدم
کوک : لیا کجاست باید ببینمش
ا.ت : وایسا شب میبینیش و خبر دایی شدنتم بهت میده ولی نگین من گفتم هاااااا
کوک : با اینکه صبر ندارم ولی باشه بخاطر اینکه لجباز تر از اومی هستی که بشه باهات لج کرد ولی میگم من دارم از ذوق میترکم هم بابا شدم هم دایی ببینم کی عمو میشم ( به تهیونگ نگا میکنه )
تهیونگ : نه نه نه اصلا
کوک : چرا من میخوام عمو بشمممممم
تهیونگ : اوکی فردا از دوست دخترم خواستگاری میکنم خوبه
کوک : عالیه
ویو ا.ت : شب جشن گرفتیم و کوک و لیا ( تینا ) یه دل سیر باهم حرف زدن
☆ زمان حال
ا.ت : و الان عمو تهیونگ صاحب دو تا بچه هستش و اینم میدونم تو با دخترش رلی پس مخفی نکن و اینم داستان منو آشنایی با بابات ولی الان دیگه پشمون نیست
سِیون : وای مامان به باباب جیمین نگوووووو ولی یه سوال پس وقتی من ۸ سالم بوده تثادف میکنه و ... حق ... میم.... میمره ؟ درسته ؟ ( گریه )
ا.ت : درسته حالا هم اشکات رو پاک کن و تو حافظت رو بخاطر شکی که بهت وارد شد از دست میدی ولی الان که ۱۸ سالت شده باید بدونی ( همرو با بغض میگه )
سِیون :ممنون مامان که گفتی
ا.ت : خواهش ، پس آروم بگیر بخواب که فردا بهترین ها در انتظارته و فردا تولد ۸ سالگی سِتونا خواهرته یادت نره
سِوین : مگه میشه یادم بره خواهر به این خوبی دارم بعد یادم بره ؟ امکان نداره !
ا.ت : بخواب
سِیون : چشم ولی مامان
ا.ت : جانم ؟
سِیون : مامن بغض قلوت رو گرفته هر وقت خواستی درد و دل کنی و به کسی تکیه کنی بدون پسرت دخترت و شوهرت بابا جیمین کنارته
ا.ت : ممنون پسرم ... واقعا به درد و دل کردن نیاز ... داشتم ( که بغضش شکست و گریش گرفت )
سِیون : ( آروم ا.ت رو بغل میکنه و میگه ) تو دلت یه چی مونده مامان بگو
ا.ت : تو شبیهشی شبیه کوکی شبیه بابات و من از بودنت به خودم افتخار میکنم ممنونم که هستی پسرم ( با گریه )
سِیون : همیشه پیشتم مامان قول میدم
ویو ا.ت : خوشحالم از داشتن این بچه ها خوشحالم از ایکه سِیون مثل باباشه و میتونم بهش تکیه کنم و این آرام بخش زندگیمه ....
( و ا.ت و جیمین صاحب یه دختر بچه به اسم سِتونا میشن و بعد سِیون و سِیونا هم عاشق میشن و ازدواج میکنن و ا.ت نوه دار میشه تامام ❤️ )
۱.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.