ناپدری۲
#ناپدری۲
#34
_مارشمالو بابا
سانا تا به کوک نگاه کرد خندید کوک اشکای سانا رو پاک کرد
+بدش من شیرشو بدم
سوفیا سانا رو تو بغلش گرفت لباسشو بالا زد و یکی از سینه هاشو گذاشت تو دهن سانا هر بار ول میکرد تا نفس بگیره و دوباره و بله سانا تا ۲ نصف شب بیدار بود هی سر و صدا میکرد اون دوتام همش تو چرت بودن ولی سانا هی دماغ سوفیا رو میگرفت یا انگولکش میکرد
+مامانی بخواب خوشگلم
یک سال بعد
پاهایه کوچولویی که تو اون خونه سعی میکرد راه بره و این باعث ذوق این زوج میشد اونا حالا باهم زن و شوهر بودن بعد از تمام سختیا و دوری بلاخره کنار همن حالا تویه خونه رویایی خودشون بودن و حالا بم هم بهشون اضافه شده کسی که سانا پدرشو در آورده بود سانا سعی میکرد راه بره آروم از رو زمین بلند شد کوک و سوفیا مشغول فیلم دیدن بودن که دیدن سانا نیست
+عه سانا کوک سانا کو
سوفیا بلند شد رفت دنبالش که تو آشپزخونه دیدش
+قربونت برم تو چجوری اومدی اینجا
سوفیا سانا رو بغل کرد
+راه رفتنی آرع؟
_ووشش دختر من چه قویه
سانا دست زد و شروع کرد خندیدن
•ما ما
+کوک توهم شنیدی بهم گفت مامان یه بار دیگه بگو دخترم
_بگو مامان
•ما ما
+قربونت برم من
_بلخره داری زبون باز میکنی دوردونه بابا
کوک سانا رو گرفت انداخت رو هوا سانا هم جیغ میزد و میخندید
+عزیزم
کوک سانارو تو بغلش گرفت و گذاشتش زمین
_راه برو ببینم
سانا آروم آروم قدم برداشت چون هنوز تعادلش رو حفظ نکرده بود تلوتلو میخورد همون موقع تعادلش رو از دست داد داشت میوفتاد که کوک گرفتش
_گرفتمت
سانا خندید و دست زد بم اومد دور سانا چرخید و کنارش نشست که سانا گوشه بم و گرفت کشید
_سانا گوشه بم و ول کن
ولی سانا گوش نمیکرد که یهو بم پارس کرد که سانا ترسید و زد زیر گریه
_وای خدا ترسیدی
کوک سانا رو بغل کرد و....
#34
_مارشمالو بابا
سانا تا به کوک نگاه کرد خندید کوک اشکای سانا رو پاک کرد
+بدش من شیرشو بدم
سوفیا سانا رو تو بغلش گرفت لباسشو بالا زد و یکی از سینه هاشو گذاشت تو دهن سانا هر بار ول میکرد تا نفس بگیره و دوباره و بله سانا تا ۲ نصف شب بیدار بود هی سر و صدا میکرد اون دوتام همش تو چرت بودن ولی سانا هی دماغ سوفیا رو میگرفت یا انگولکش میکرد
+مامانی بخواب خوشگلم
یک سال بعد
پاهایه کوچولویی که تو اون خونه سعی میکرد راه بره و این باعث ذوق این زوج میشد اونا حالا باهم زن و شوهر بودن بعد از تمام سختیا و دوری بلاخره کنار همن حالا تویه خونه رویایی خودشون بودن و حالا بم هم بهشون اضافه شده کسی که سانا پدرشو در آورده بود سانا سعی میکرد راه بره آروم از رو زمین بلند شد کوک و سوفیا مشغول فیلم دیدن بودن که دیدن سانا نیست
+عه سانا کوک سانا کو
سوفیا بلند شد رفت دنبالش که تو آشپزخونه دیدش
+قربونت برم تو چجوری اومدی اینجا
سوفیا سانا رو بغل کرد
+راه رفتنی آرع؟
_ووشش دختر من چه قویه
سانا دست زد و شروع کرد خندیدن
•ما ما
+کوک توهم شنیدی بهم گفت مامان یه بار دیگه بگو دخترم
_بگو مامان
•ما ما
+قربونت برم من
_بلخره داری زبون باز میکنی دوردونه بابا
کوک سانا رو گرفت انداخت رو هوا سانا هم جیغ میزد و میخندید
+عزیزم
کوک سانارو تو بغلش گرفت و گذاشتش زمین
_راه برو ببینم
سانا آروم آروم قدم برداشت چون هنوز تعادلش رو حفظ نکرده بود تلوتلو میخورد همون موقع تعادلش رو از دست داد داشت میوفتاد که کوک گرفتش
_گرفتمت
سانا خندید و دست زد بم اومد دور سانا چرخید و کنارش نشست که سانا گوشه بم و گرفت کشید
_سانا گوشه بم و ول کن
ولی سانا گوش نمیکرد که یهو بم پارس کرد که سانا ترسید و زد زیر گریه
_وای خدا ترسیدی
کوک سانا رو بغل کرد و....
۱۱.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.