دلهره
# دلهره
part 105
(یک سال بعد)
ویو تهیونگ
امروز کارم زود تر بقیه ی روز ها تموم شد
روز خوبی برای تفریح بود با اینکه زمستون بود و هوا سرد اما من یه جای خوب رو سراغ داشتم
داشتم به سمت پارکینگ میرفتم تا ماشینم رو بردارم
توی همین مدت گوشیم رو برداشتم و به نوئل زنگ زدم تا اماده شه
ویو نوئل
بعد از تماس تهیونگ به سمت اتاق رفتم تا حاضر شم
فکر کنم الا دو ماه از نامزدی منو تهیونگ میگذره
یعنی توی این هوای سرد چی تو فکر تهیونگ میگذره که گفته برو اماده شو
بی خیال شونه ای بالا انداختم و به سمت کمد لباسیم رفتم
یه پیراهن سفید همراه با یه دامن کرمی رنگ و یه پالتوی بافتنی قهوه ای رنگ بیرون اوردم و پوشیدم
به سمت میز لوازم ارایشی رفتم موهام رو باز کردم
و یه شونه زدم بعدم با یه رژ کمرنگ و یه ادکلن خوشبو کارمو تموم کردم
کیفمو برداشتم و گوشیمو داخلش انداختم
نمیدونم چرا ولی یک دفعه خاطرات یک سال پیش ار جلوی چشمام عبور کرد
فراموش کردنش خیلی سخت بود
دقیقا بعد از اون اتفاق جسد نامجون خیلی عجیب غیب شد حتی هنوز برام سواله چرا
پرونده ی هیونجینم زود بسته شد و پلیس ها بی خیال قاتلش شدن
تهیونگ بعداز تموم کردن دانشگاش توی یکی از بهترین شرکت های سئول به عنوان مدیر عامل استخدام شد
همه ی اتفاقات خیلی عجیب بود
با صدای تهیونگ که از پایین میومد از فکر اتفاقات گذشته بیرون اومدم و به سمت سالن رفتم
با دیدنش به سمتش رفتم و بغلش کردم
اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد و اروم توی گوشم زمزمه وار گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود
لبخندی روی لبم نشست ازش فاصله گرفتم
_ منم همینطور
دستی به موهام کشید و موهام رو اروم پشت گوشم داد
_ منتظر بمون تا برم حاصر شم
_ اوکی ولی زود باش
_ باشه
بعدشم به سمت اتاق رفت
روی کاناپه ای که همون نزدیکی ها بود نشستم و با حلقه ای تهیونگ بهم داده بود وَر میرفتم
همیشه توی هر لحظه کنارم همیشه
همین برام کافی بود
همیشه هر کاری برای شادکردنم انجام میداد
چند دقیقه ای بود که روی کاناپه منتظرش بودم دیگه حوصلم سر رفت خواستم برم ببینم داره چیکار میکنه
که دیدم داره از اتاق میاد بیرون ولی هنوز مشغول بستن ساعت مچیش بود
کیفم رو برداشتم و به سمت جا کفشی رفتم
یه کفش که مناسب که هم به لباسم میومد هم هم برای هوای بیرون مناسب بود رو برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم
تهیونگم کفشش رو پوشید و کلید ماشین رو برداشت
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: زود باش بریم دیرمون میشه ها
دستش رو گرفتم و بلند شدم
_ اوکی بیا بریم
باهم به سمت ماشین رفتیم بعد از من تهیونگم سوار ماشین شد
بعدشم شروع به رانندگی کرد
توی همین مدت شروع به پرسیدن سوالاتی کردم که ذهنم رو درگیر کرده بود
part 105
(یک سال بعد)
ویو تهیونگ
امروز کارم زود تر بقیه ی روز ها تموم شد
روز خوبی برای تفریح بود با اینکه زمستون بود و هوا سرد اما من یه جای خوب رو سراغ داشتم
داشتم به سمت پارکینگ میرفتم تا ماشینم رو بردارم
توی همین مدت گوشیم رو برداشتم و به نوئل زنگ زدم تا اماده شه
ویو نوئل
بعد از تماس تهیونگ به سمت اتاق رفتم تا حاضر شم
فکر کنم الا دو ماه از نامزدی منو تهیونگ میگذره
یعنی توی این هوای سرد چی تو فکر تهیونگ میگذره که گفته برو اماده شو
بی خیال شونه ای بالا انداختم و به سمت کمد لباسیم رفتم
یه پیراهن سفید همراه با یه دامن کرمی رنگ و یه پالتوی بافتنی قهوه ای رنگ بیرون اوردم و پوشیدم
به سمت میز لوازم ارایشی رفتم موهام رو باز کردم
و یه شونه زدم بعدم با یه رژ کمرنگ و یه ادکلن خوشبو کارمو تموم کردم
کیفمو برداشتم و گوشیمو داخلش انداختم
نمیدونم چرا ولی یک دفعه خاطرات یک سال پیش ار جلوی چشمام عبور کرد
فراموش کردنش خیلی سخت بود
دقیقا بعد از اون اتفاق جسد نامجون خیلی عجیب غیب شد حتی هنوز برام سواله چرا
پرونده ی هیونجینم زود بسته شد و پلیس ها بی خیال قاتلش شدن
تهیونگ بعداز تموم کردن دانشگاش توی یکی از بهترین شرکت های سئول به عنوان مدیر عامل استخدام شد
همه ی اتفاقات خیلی عجیب بود
با صدای تهیونگ که از پایین میومد از فکر اتفاقات گذشته بیرون اومدم و به سمت سالن رفتم
با دیدنش به سمتش رفتم و بغلش کردم
اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد و اروم توی گوشم زمزمه وار گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود
لبخندی روی لبم نشست ازش فاصله گرفتم
_ منم همینطور
دستی به موهام کشید و موهام رو اروم پشت گوشم داد
_ منتظر بمون تا برم حاصر شم
_ اوکی ولی زود باش
_ باشه
بعدشم به سمت اتاق رفت
روی کاناپه ای که همون نزدیکی ها بود نشستم و با حلقه ای تهیونگ بهم داده بود وَر میرفتم
همیشه توی هر لحظه کنارم همیشه
همین برام کافی بود
همیشه هر کاری برای شادکردنم انجام میداد
چند دقیقه ای بود که روی کاناپه منتظرش بودم دیگه حوصلم سر رفت خواستم برم ببینم داره چیکار میکنه
که دیدم داره از اتاق میاد بیرون ولی هنوز مشغول بستن ساعت مچیش بود
کیفم رو برداشتم و به سمت جا کفشی رفتم
یه کفش که مناسب که هم به لباسم میومد هم هم برای هوای بیرون مناسب بود رو برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم
تهیونگم کفشش رو پوشید و کلید ماشین رو برداشت
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: زود باش بریم دیرمون میشه ها
دستش رو گرفتم و بلند شدم
_ اوکی بیا بریم
باهم به سمت ماشین رفتیم بعد از من تهیونگم سوار ماشین شد
بعدشم شروع به رانندگی کرد
توی همین مدت شروع به پرسیدن سوالاتی کردم که ذهنم رو درگیر کرده بود
۶.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.