کامران کارمند با سابقه امور مالیاتی شرکت ایست که بتازگی ر
کامران کارمند با سابقه امور مالیاتی شرکت ایست که بتازگی ریسش بازنشسته شده بود همچون ظاهر و باطنش حقوق ساده ای داشت که به اتفاق همسرش تصمیم گرفته بود بخش عمده ای از عیدی خود را به غلامعلی پیرمرد فرسوده ای ک جزء اساسیه خانه اش به شمار میرفت و از فقدان پول به تازگی به بیماریه سختی دچار شده بود بدهد او معتقد بود از هر دستی ک به نیازمندی کمک کند از همان دست دو برابرش را از خدا پس خواهد داد .به مرور ایام بحث و کش قوس هایش با ریس جدیدش ک ذات کثیف خود را زیر لباس های تر و تمیز پنهان میکرد و قصد خوردن و چاپبیدن پولهای دولت را داشت بیشتر میشد.در یک ظهر گرم در اواسط سال ک کامران مشغول بررسی خرج و مخارج ماه گذشته ی شرکت بود و همزمان پنکه سقفی چند لاغ موی او را نوازش میکرد با شنیدن برخورد پنچه ای به درب اتاقش بی اختیار عینیکش را روی پیشانیش گذاشت و با صدای خسته ای گفت بفرمایید.مامور کلانتری به همراه سرباز وظیفه و دستبندی که به دست داشت بعد از سلام رسمی با لحنی خشک و جدی نامه ای به او داد.به زحمت آب دهان خود را فرو داد و نامه ای را باز کرد.خرخره برجسته او دوباره حرکت کرد و سر جای اولش قرار گرفت.باورش نمیشد مات و متحیر حکم جلب خودش را به جرم خیانت و فساد مالی میخواند.نفرت مبهمی همراه با کینه و تعجب از ریسش با آن موهای مصنوعی و مسخره در وجود او رشد کرد.قدرت خواندن از او سلب شده بود .کلمات جلوی چشمهایش میرقصند .گوش هایش سنگین و پیشانیش عرق کرده بود .صدای کلفت و خشن مامور ک انگار کامران اموال پدرش را خورده بود دائم کناره گوش کامران تکرار میکردحرکت کن آقا..فروختن خانه ویلائی با درخت های لیمو توسط مهناز(زن کامران)ک خاطر ساز دوران نامزدیشان بود تنها راهی بود ک میتوانست جریمه ی دولت را بپردازد و امیدوار بود بلکه عفی شش سال حبس کامران را شامل شود. بعد از دوسال کامران در یک شب طولانی و سرد زمستان به دلیل سکته ی قلبی در زندان سرش را زمین گزاشت و بزرگ کردن دو دختر و یک پسر توسط مهناز با لحجه شمالی در شهر غریب کار آسانی نبود .و هر مردی ک از بیوه بودن او ملتفت میشد به سمت او تمایل پیدا میکرد.ابراهیم به هیچ قیمتی نمیخواست مهناز را با چشمهای سیاه و لبهای درشتو لحجه شیرینش را از دست بدهد.چون ابروهای کلفت زنش و شکم پیش آمده اش و دستهای پر مویش ک هر چند ماه یکبار به خود میرسید و حتی اخلاق مهربانش برای او جذابیتی نداشت.در واقع ابراهیم میخواست آدم مطمعنی در آشپزخانه به کارهای خانه اش رسیدگی کند و یا به وقت تنهایی خود به او پناه ببرد ابراهیم جوانی هیکل و خوش سیما ک خال لبش مشخصه ی زیبایی او بود به عادت همیشگی برای گرفتن اجاره ماهانه با فدمهای شمرده به درب خانه ی مهناز نزدیک شد.لای درب باز بود اما به دشواری میخواست چیزی را ببیند .ترجیح داد زنگ حیاط را فشار ندهد .سرش را به سمت ابتدا و انتهای کوچه چرخاند و همزمان با نوک کفش چرمش مقداری درب حیاط را هل داد .هر سال مقداری از جوانی با کلفتی رخت شویی از جسم مهناز بیرون میرفت بدون آنکه بداند .مهناز با لباسی راحتی و موهای بافته شده نزدیک درب ساختمان بود ک ناگهان متوجه شد موجودی عجیب و وحشتناک تمام هیکل او را تماشا میکند.چشمانش گرد شد زبان خود را گزید . و از خجالت عرق سردی روی پیشانیش حس میکرد با عجله خود را در چادر گل گلی اش پوشاند .رنگ از سر و صورتش بود .با خجالت و دستپاچگی نگاهش را به زمین انداخت و با صدای بریده گفت:ب..فر..ما..ید آقا ابراهیم ؟چرا !!در نز..دید؟ابراهیم ک فکر تسخیر بدن مهناز را در پایین تنه اش را در خود حس میکرد با کله ای گرم و پوستی که در آن هوا بعد از خوردن چند پیک مشروب قرمز شده بود چهری موقر به خود گرفت و گفت:اومدم بگم واسه هزینه چهیزه مینا (دختر مهناز)میتونی رو من حساب کنی و اگه اشکالی نداشته باشه ..کلامش راآرام برید و به قدری یواش تر گفت:تنهایید ..؟؟با هر کلمه ای ک میگفت یک قدم نزدیکتر میشد.مهناز متوجه شده بود او حالت عادی خود را ندارد اما...حاج ابراهیم پس از هفتاد سال کیف از زندگی و فتح چندین مکان مذهبی و آلزایمر شدید که در اواخر گریبان گیرش شده بود .امروز وقت نماز صبح در آرامش سبزی مرگ را تجربه کرد.
مراسم خاکسپاری او مملو بود از اشک ها و گریه های صدادار و لبخندها و خندهای پنهان چندین مادر ...و حضور زوج های جوانی ک بخشی از شیرینه زندگی مشترک خود را مدیون این پیرجرد به ظاهر با سخاوت میدیدند
مراسم خاکسپاری او مملو بود از اشک ها و گریه های صدادار و لبخندها و خندهای پنهان چندین مادر ...و حضور زوج های جوانی ک بخشی از شیرینه زندگی مشترک خود را مدیون این پیرجرد به ظاهر با سخاوت میدیدند
۳.۴k
۰۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.