تو درون من
تو درون من
پارت بیست و دوم
و این اتفاق هم افتاد
وقتی از پله هااومد پایین نشست پشت مبل و شروع کرد به هق هق گریه کردن
ساعت تقریبا ۱ شب بود و اون با چشمای خونی داشت گریه میکرد
زانو هاشو بغل کرده بود و سرشو برده بود بین زانو هاش
با حس بغل گرم و نوازش کسی سرشو بلند کرد و دید که تو بغل.....بله....جونگ کوکه
از بغلش در اومد بیرون و چشمای خونی بهش نگاه کرد
صورتشو چک کرد
ات:ببینم تو خوبی؟چیزیت نشده؟
کوک به نگاه معصومانه و مهربانانه ای جور یکه سرشو کج کرده بود بهش نگاه میکرد
دست ات رو که روی گونش(گونه کوک) بود رو گرفت
کوک:چرا چشمات انقد قرمزه هوم؟آخرش گریتو در آوردم نه؟یونا چی؟اونم خیلی گریه کرد؟
ات که زا اون وقت به چشمای کوک ، نگران زل زده بود بالاخره از چشماش دل کند و محکم بغلش کرد
ات:قول بده دیگه اینجوری نمیری بیرون.....
کوک هم محکم بغلش کرد و گفت
کوک:قول میدم....ببخشید خب؟
ببخشید که نگرانت کردم
ببخشید که اذیتت کردم
ببخشید که باعث گریت شدم
ببخشید که کاری کردم خودتو مقصر بدونی
ببخشید ات خب؟
در اون لحظه واسه ات هیچی مهم نبود....فقط میخواست ساعت ها تو بغل کوک باشه.....این چند ساعت باعث شده بود کلی دلتنگ بشه
از بغلش بیرون اومد که کوک گفت
کوک:راستی چرا تا الان بیدار موندی؟
ات خجالت کشید و سرشو پایین انداخت و با خجالت اروم گفت
ات:منتظر تو بودم
کوک سر ات رو نوازش کرد
کوک:ببخشید انقد دیر شد خب؟
ات:اوهوم
کوک:خب خب......
بیا اینجا ببینید واسه عشقم چی خریدم.....
پارت بیست و دوم
و این اتفاق هم افتاد
وقتی از پله هااومد پایین نشست پشت مبل و شروع کرد به هق هق گریه کردن
ساعت تقریبا ۱ شب بود و اون با چشمای خونی داشت گریه میکرد
زانو هاشو بغل کرده بود و سرشو برده بود بین زانو هاش
با حس بغل گرم و نوازش کسی سرشو بلند کرد و دید که تو بغل.....بله....جونگ کوکه
از بغلش در اومد بیرون و چشمای خونی بهش نگاه کرد
صورتشو چک کرد
ات:ببینم تو خوبی؟چیزیت نشده؟
کوک به نگاه معصومانه و مهربانانه ای جور یکه سرشو کج کرده بود بهش نگاه میکرد
دست ات رو که روی گونش(گونه کوک) بود رو گرفت
کوک:چرا چشمات انقد قرمزه هوم؟آخرش گریتو در آوردم نه؟یونا چی؟اونم خیلی گریه کرد؟
ات که زا اون وقت به چشمای کوک ، نگران زل زده بود بالاخره از چشماش دل کند و محکم بغلش کرد
ات:قول بده دیگه اینجوری نمیری بیرون.....
کوک هم محکم بغلش کرد و گفت
کوک:قول میدم....ببخشید خب؟
ببخشید که نگرانت کردم
ببخشید که اذیتت کردم
ببخشید که باعث گریت شدم
ببخشید که کاری کردم خودتو مقصر بدونی
ببخشید ات خب؟
در اون لحظه واسه ات هیچی مهم نبود....فقط میخواست ساعت ها تو بغل کوک باشه.....این چند ساعت باعث شده بود کلی دلتنگ بشه
از بغلش بیرون اومد که کوک گفت
کوک:راستی چرا تا الان بیدار موندی؟
ات خجالت کشید و سرشو پایین انداخت و با خجالت اروم گفت
ات:منتظر تو بودم
کوک سر ات رو نوازش کرد
کوک:ببخشید انقد دیر شد خب؟
ات:اوهوم
کوک:خب خب......
بیا اینجا ببینید واسه عشقم چی خریدم.....
۸.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.