تو درون من
تو درون من
پارت ببست و سوم
بالاخره اون خانواده دوباره دور هم جمع شدن
اما اینبار فرق داشت
خیلی فرق داشت
اینبار با عشق کنار هم جمع شده بودن
ات از اینکه میدید خونوادش دور هم سر میز غذا جمع شده بودن و میگفتن و میخندیدن خیلی خوشحال بود
این.....آرامش کامل بود
اما این آرامش.....چقد قراره دووم بیارا؟
چه اتفاقی منتظرشونه؟
چرا میخواد بیوفته؟
هومممممم
زمان همه چیز رو قراره مشخص کنه
(چرا حس میکنم شبیه پیرمردا تو فیلما حرف زدم؟)
چند روز گذشت
روزی که اتفاقات بد شروع شد
جونگ کوک سرکار بود که یونا باهاش تماس گرفت و با گریه شروع کرد با گفتن ماجرا
یونا:بابا هقققققق بابا من هققق بیمارستانم هقق
کوک:چیشده یونا؟چرا داری گریه میکنی؟چرا اونجایی؟یوناا؟
یونا:بابا ماماننن هقققق
همون لحظه بود
وقتی کوک آخرین کالمه جمله یونا رو شنید.....《مامان》
دیگه نفهمید چی شد
نفهمید چطوری خودشو رسوند به اون بیمارستان لعنتی
حرف یونا مدام تو ذهنش اکو میشد
《مامان》
《بیمارستان》
همینا کافی بود تا ذهنشو درگیر کنه
با عجله خودشو رسوند به بیمارستان
مثل ادمای روانی که نمیدونستن دارن چیکار میکنن میدوید
تا بالاخره یونا رو دید
و با عجله دوید پیشش
یونا:بابا هقققق
کوک:اروم باش....گریه هم نکن...بهم بگو.....موضوع چیه؟(نفس نفس)
یونا:از مدرسه اومد هق دیدم مامان افتاده رو زمین هق هرچی صداش کردم تکونش دادم بیدار نشد تا اینکه هق دیدم از دهنش داره خون میاد
کوک:چی؟
تا حالا شده؟
تا حالا شده حس کنی دنیا رو سرت ویران شده؟
حس کنی دنیا دیگه رو سرت خراب شد
دیگه تموم شد
قراره تا آخر عمرم زیر آوار بمونم
همین بلا سر کوک اومد
کوک رفت تو شوک
برای چند ثانیه همینجوری مونده بود
یوهی هم با جیمین بالاخره اومدن
یونا به اونام جریان رو توضیح داد
تا اینکه دکتر اومد بیرون
_:همراه خانم جئون ات کی هستن؟
کوک:منم(با استرس)
_:لطفا یه لحظه با من بیاید
بقیه هم میتونید برید پیشش
همه هجوم بردن به اتاق ات
*دکتر و کوک
_:بفرمایید بنشینید
کوک:موضوع چیه دکتر(استرس بیشتر)
_شما در مورد بیماری خانم جئون خبر دارید؟
کوک:بیماری؟
_پس مطلع نیستید
خانم جئون یه یه سرطان مبتلا هستن
و این موضوع خیلی جدیه اما جیز جدیدی نیست
به نظر میاد مال جند سال پیشه
ایشون دارویی مصرف کردن برای بچه دار شدن؟
کوک:بله دکتر
_ظاهرا همسرتون به اون دارو ها حساس بوده
اما فقط این نیست....بعضی از این دارو ها میتونن سرطان زا باشن
که اینجوری که پیداست این از اون نوع دارو ها بوده
و دوباره
دنیا رو سرش آوار شد
کوک:چی؟(نفس نفس از استرس)
_دکترشون کی بودن؟
کوک:آقای کیم
_خوبه ایشون امروز شیفت هستن
اجازه بدید بگم بیان
بعد از چند دقیقه آقای کیم اومد(علامتش/)
/اوه سلام آقای جئون سلام دکتر پارک
پارت ببست و سوم
بالاخره اون خانواده دوباره دور هم جمع شدن
اما اینبار فرق داشت
خیلی فرق داشت
اینبار با عشق کنار هم جمع شده بودن
ات از اینکه میدید خونوادش دور هم سر میز غذا جمع شده بودن و میگفتن و میخندیدن خیلی خوشحال بود
این.....آرامش کامل بود
اما این آرامش.....چقد قراره دووم بیارا؟
چه اتفاقی منتظرشونه؟
چرا میخواد بیوفته؟
هومممممم
زمان همه چیز رو قراره مشخص کنه
(چرا حس میکنم شبیه پیرمردا تو فیلما حرف زدم؟)
چند روز گذشت
روزی که اتفاقات بد شروع شد
جونگ کوک سرکار بود که یونا باهاش تماس گرفت و با گریه شروع کرد با گفتن ماجرا
یونا:بابا هقققققق بابا من هققق بیمارستانم هقق
کوک:چیشده یونا؟چرا داری گریه میکنی؟چرا اونجایی؟یوناا؟
یونا:بابا ماماننن هقققق
همون لحظه بود
وقتی کوک آخرین کالمه جمله یونا رو شنید.....《مامان》
دیگه نفهمید چی شد
نفهمید چطوری خودشو رسوند به اون بیمارستان لعنتی
حرف یونا مدام تو ذهنش اکو میشد
《مامان》
《بیمارستان》
همینا کافی بود تا ذهنشو درگیر کنه
با عجله خودشو رسوند به بیمارستان
مثل ادمای روانی که نمیدونستن دارن چیکار میکنن میدوید
تا بالاخره یونا رو دید
و با عجله دوید پیشش
یونا:بابا هقققق
کوک:اروم باش....گریه هم نکن...بهم بگو.....موضوع چیه؟(نفس نفس)
یونا:از مدرسه اومد هق دیدم مامان افتاده رو زمین هق هرچی صداش کردم تکونش دادم بیدار نشد تا اینکه هق دیدم از دهنش داره خون میاد
کوک:چی؟
تا حالا شده؟
تا حالا شده حس کنی دنیا رو سرت ویران شده؟
حس کنی دنیا دیگه رو سرت خراب شد
دیگه تموم شد
قراره تا آخر عمرم زیر آوار بمونم
همین بلا سر کوک اومد
کوک رفت تو شوک
برای چند ثانیه همینجوری مونده بود
یوهی هم با جیمین بالاخره اومدن
یونا به اونام جریان رو توضیح داد
تا اینکه دکتر اومد بیرون
_:همراه خانم جئون ات کی هستن؟
کوک:منم(با استرس)
_:لطفا یه لحظه با من بیاید
بقیه هم میتونید برید پیشش
همه هجوم بردن به اتاق ات
*دکتر و کوک
_:بفرمایید بنشینید
کوک:موضوع چیه دکتر(استرس بیشتر)
_شما در مورد بیماری خانم جئون خبر دارید؟
کوک:بیماری؟
_پس مطلع نیستید
خانم جئون یه یه سرطان مبتلا هستن
و این موضوع خیلی جدیه اما جیز جدیدی نیست
به نظر میاد مال جند سال پیشه
ایشون دارویی مصرف کردن برای بچه دار شدن؟
کوک:بله دکتر
_ظاهرا همسرتون به اون دارو ها حساس بوده
اما فقط این نیست....بعضی از این دارو ها میتونن سرطان زا باشن
که اینجوری که پیداست این از اون نوع دارو ها بوده
و دوباره
دنیا رو سرش آوار شد
کوک:چی؟(نفس نفس از استرس)
_دکترشون کی بودن؟
کوک:آقای کیم
_خوبه ایشون امروز شیفت هستن
اجازه بدید بگم بیان
بعد از چند دقیقه آقای کیم اومد(علامتش/)
/اوه سلام آقای جئون سلام دکتر پارک
۴.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.