تو درون من
تو درون من
ادامه پارت بیست و یکم
ات:تو هن آدمی....البته فرشته ای
من درکت میکنم....باور کن
اشکالی نداره....باور کن جونگ کوک فقط نگرانته
اشتباه من بود
ات کنار در اتاق نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود
یونا بالاخره بدون اینکه چیزی بگه درو باز کرد
ات سریع بلند شد و بغلش کرد
یونا هم شروع کرد به گریه کردن
یونا:هقققق مامان؟(با گریه)
ات:جان مامان؟(بغض صگی)
یونا:من هققق خیلی بچه بدیم نه؟هقق به خاطر من هققق به خاطر اشتباه من هقققق تو خودتو مقصر میدونی هققققق
همش تقصیر منه که هقققق اون سرت داد زد هققققق
مامانی هقققق منو میبخشی(گریه خیلییییی شدید)
ات به سختی داشت تحمل میکرد که گریه نکنه لب زد
ات:تقصیر تو نیست که عزیز مامان.....از اولش من باید بیشتر دقت میکردم....تو کاری نکردی که ببخشمت یونای من
و محکم تر از قبل بغلش کرد
بعد از چند دقیقه ات یونا رو از بغلش در آورد و گفت
ات:برو حموم....یکم آب بهت بخوره حالت بهتر میشه....زود بیا که من غذا رو آماده کردماا(محبت مادرانه🥲)
یونا سری به نشانه تایید تکون داد و رفت
ات هم خودشو جمع و جور کرد و رفت تو آشپز خونه
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و یونام اومده بود بیرون
ات رفت دنبال یوهی که اونم صدا کنه
نشستن و سه نفر باهم غذاشونو خوردن
ساعت دیگه ۸ بود پس بچه ها رفتن تکالیفشونو انجام بدن
چند ساعت گذشت
ات نگران کوک بود.....سابقه نداشت که انقد از خونه بیرون بمونه
رفت بالا که دید یونا داره خودشو برای خواب آماده میکنه
یونا:مامان میشه اون کتابمو از اونجا بدی؟
ات:البته.....
ات کتاب رو گذاشت تو کیف یونا هم رفت توی تخت
ات رفت کنارش رو تخت نشست
چشمای یونا هنوز کمی قرمز بودن
ات لبخند مهربانانه ای زد و چشمای دختر عزیزشو بوسید
پتو رو کاملا رو سرش کشید و گفت
ات:بابت امروز معذرت میخوام
یونا:عیبی نداره مامان....خودتا بابتش نگران نکن
ات دوباره پیشونی یونا رو بوسید.....شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد و در رو بست
رفت اتاق یوهی
یوهی داشت میخوابید و رو تخت بود
یوهی:ببین چشمای مامانمو چیکار کرده.....مگه اینکه نیاد خونه🤬🤬
ات:واقعا که به بابات رفتی.....یوهیا چیزی بهش نگیا....اون باباته
یوهی:بابا؟هه😒
ات:این غیرتتو بزار واسه دوست دختر خودت
یوهی:گذاشتم واسش
ات:اوووو داری؟(مشتاق)
یوهی:اوهوم
ات:کیه؟من میشناسمش؟(بازم مشتاق)
یوهی:آره تویی(ریلکس)
ات:😑😑
یوهی:یااااا مامان مگه نیستی؟وقتی بزرگ بشم توروالدز دستش نجات میدم
ات:🤣🤣🤣چرا چرا هستم🤣😅😅
بگیر بخواب بچه جون.....شب بخیر
پیشونی یوهی رو بوسید و از اتاق خارج شد و درو بست
بر عکس چیزی که به بچه ها نشون میداد خیلی مضطرب و نگران بود
جوری که نزدیک بود گریش بگیره
و این اتفاق هم افتاد
ادامه در پارت بعد
ادامه پارت بیست و یکم
ات:تو هن آدمی....البته فرشته ای
من درکت میکنم....باور کن
اشکالی نداره....باور کن جونگ کوک فقط نگرانته
اشتباه من بود
ات کنار در اتاق نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود
یونا بالاخره بدون اینکه چیزی بگه درو باز کرد
ات سریع بلند شد و بغلش کرد
یونا هم شروع کرد به گریه کردن
یونا:هقققق مامان؟(با گریه)
ات:جان مامان؟(بغض صگی)
یونا:من هققق خیلی بچه بدیم نه؟هقق به خاطر من هققق به خاطر اشتباه من هقققق تو خودتو مقصر میدونی هققققق
همش تقصیر منه که هقققق اون سرت داد زد هققققق
مامانی هقققق منو میبخشی(گریه خیلییییی شدید)
ات به سختی داشت تحمل میکرد که گریه نکنه لب زد
ات:تقصیر تو نیست که عزیز مامان.....از اولش من باید بیشتر دقت میکردم....تو کاری نکردی که ببخشمت یونای من
و محکم تر از قبل بغلش کرد
بعد از چند دقیقه ات یونا رو از بغلش در آورد و گفت
ات:برو حموم....یکم آب بهت بخوره حالت بهتر میشه....زود بیا که من غذا رو آماده کردماا(محبت مادرانه🥲)
یونا سری به نشانه تایید تکون داد و رفت
ات هم خودشو جمع و جور کرد و رفت تو آشپز خونه
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و یونام اومده بود بیرون
ات رفت دنبال یوهی که اونم صدا کنه
نشستن و سه نفر باهم غذاشونو خوردن
ساعت دیگه ۸ بود پس بچه ها رفتن تکالیفشونو انجام بدن
چند ساعت گذشت
ات نگران کوک بود.....سابقه نداشت که انقد از خونه بیرون بمونه
رفت بالا که دید یونا داره خودشو برای خواب آماده میکنه
یونا:مامان میشه اون کتابمو از اونجا بدی؟
ات:البته.....
ات کتاب رو گذاشت تو کیف یونا هم رفت توی تخت
ات رفت کنارش رو تخت نشست
چشمای یونا هنوز کمی قرمز بودن
ات لبخند مهربانانه ای زد و چشمای دختر عزیزشو بوسید
پتو رو کاملا رو سرش کشید و گفت
ات:بابت امروز معذرت میخوام
یونا:عیبی نداره مامان....خودتا بابتش نگران نکن
ات دوباره پیشونی یونا رو بوسید.....شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد و در رو بست
رفت اتاق یوهی
یوهی داشت میخوابید و رو تخت بود
یوهی:ببین چشمای مامانمو چیکار کرده.....مگه اینکه نیاد خونه🤬🤬
ات:واقعا که به بابات رفتی.....یوهیا چیزی بهش نگیا....اون باباته
یوهی:بابا؟هه😒
ات:این غیرتتو بزار واسه دوست دختر خودت
یوهی:گذاشتم واسش
ات:اوووو داری؟(مشتاق)
یوهی:اوهوم
ات:کیه؟من میشناسمش؟(بازم مشتاق)
یوهی:آره تویی(ریلکس)
ات:😑😑
یوهی:یااااا مامان مگه نیستی؟وقتی بزرگ بشم توروالدز دستش نجات میدم
ات:🤣🤣🤣چرا چرا هستم🤣😅😅
بگیر بخواب بچه جون.....شب بخیر
پیشونی یوهی رو بوسید و از اتاق خارج شد و درو بست
بر عکس چیزی که به بچه ها نشون میداد خیلی مضطرب و نگران بود
جوری که نزدیک بود گریش بگیره
و این اتفاق هم افتاد
ادامه در پارت بعد
۵.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.