اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت119

بابا اخماش رو هم رفت و گفت:

-هنوز ازدواج نکرده احترام پدر مادر رو فراموش کردی؟؟
گفتم بیا روی صندلی بشین

با اینکه سنش بالا رفته بود اما هنوز ابهتشو داشت حقیقتا جز چشم نمیتونستم چیز دیگه ای بگم

سری تکون دادم و به سمت صندلی رفتم و روش نشستم


چند ثانیه ای سکوت بینمون جریان داشت که بالاخره بابام بدون هیچ مقدمه ای گفت:

- باید این دختره رو بفرستی بره خونشون
اینجا جای اون نیست..

اخمام تو هم رفت و گفتم:

+چی؟؟
آهورو بفرستم بره؟
فکرشم نکنید بابا اون دختر باید زن من بشه

با دست محکم کوبوند روی میز و بلند شد از جاش و گفت:

-تو باید یه دختر با اصل و نسب ببری نه اینو…

هنوز حرفش کامل نشده بود که داد زدم:

+با اصل و نسب مثلا کی؟؟
نکنه برادر زاده ی خودتو داری میگی؟؟
یا نه منظورت سماس؟؟

تک خنده ای کردم و گفتم:

+غیر مسقتیم چرا داری میگی؟؟
تعارف نداریم که
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت120بابا پوفی کشید و گفت:-رد کن بره فردا ن...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت121دستپاچه به سمت کشوی قرصاش رفتم و قرص ق...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت118سرمو پایین انداختم و بدون اینکه بهش نگ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت117پوفی کشیدم و از جام بلند شدم اومدم برم...

فرار من

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

تکپارتی درخواستی وقتی دعوامون میشه باهاشون و دست رومون بلند ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط