اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت118

سرمو پایین انداختم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

+اگه امشب نشد حرف بزنی بهت پیام میدم آخر شب بهت پیام میدم و باهات حرف می زنم

لبخندی زد و خوشحال گفت:

-باشه باشه پس من برم خداحافظ

خداحافظی کردم و به سمت اتاق بابام حرکت کردم و بعد از رسیدن تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم


بابام پشت میز مطالعش نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود که به محض دیدن من کتابو بست و عینکتو از چشماش درآورد و گفت:

-سلام بابا جان خوبی ؟؟

انقدر حواسم پرت بود که فراموش کرده بودم بهش سلام بگم

لبخندی زدم و گفتم :

+شرمنده بابا جان سلام من خوبم شما خوبی کارم داشتی؟؟

با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:

-اینجا بشینن حرف بزنیم

قبل اینکه برم روی صندلی بشینم ازش پرسیدم:

+درباره چیه صحبتتون؟؟
که من ببینم ارزششو داره که من بخوام به حرفاتون گوش بدم یا نه؟؟
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت119بابا اخماش رو هم رفت و گفت:-هنوز ازدوا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت120بابا پوفی کشید و گفت:-رد کن بره فردا ن...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت117پوفی کشیدم و از جام بلند شدم اومدم برم...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت116تو چشمای سما خیره شدم و گفتم:+ می‌تونم...

پارت : ۳

P42ا.ت ویو الان دوروزه یونگی خونه نمیاد بهشم که رنگ میزنم می...

مطمئنم امروز بدترین روزی بود که در طول سال تحصیلی تجربه میکن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط