part

#part46
#طاها
آیدا با تعجب گفت :
آیدا- شوخی می‌کنی نه؟!
جدی نگاهش کردم و سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
طاها- بنظرت الان قیافه من به شوخی کردن می‌خوره؟!
آیدا با تعجب خندید و گفت :
آیدا- چیشد یدفعه‌ای؟! تو که تا دیروز عاشقم بودی الان چرا می‌گی جدا بشیم؟
خنثی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- من از اولشم عاشقت نبودم اینو بهت گفته بودم.
عصبی لب زد :
آیدا- طاها؟ تو چت شده؟ خوب و خوش داشتیم به رابطه‌مون ادامه می‌دادیم چیشد یهو که به فکر کات کردن افتادی؟!
درحالی که به رها نگاه می‌کردم خونسرد لب زدم :
طاها- تاریخ مصرفت دیگه تموم شده.
آیدا رد نگاهم رو گرفت، پوزخندی زد و گفت :
آیدا- اون دختر انقدر برات ارزش داره که بخاطرش داری من و پس می‌زنی؟
نگاهم رو از رها گرفتم و زل زدم به آیدا و گفتم :
طاها- اولندش اون دختر اسم داره، دومندش آره برام ارزش داره ولی بخاطر اون با تو کات نمی‌کنم فقط دیگه ازت خسته شدم.
پوزخندش رو عمیق تر کرد و گفت :
آیدا- خسته شدی از من؟
یه قدم اومد سمتم و انگشت اشاره‌اش رو به معنی تهدید اورد بالا و گفت :
آیدا- ببین طاها خودت می‌دونی اگر اون روی سگم بالا بیاد هم تورو هم اون دختر رو باهم نابود می‌کنم، پس این موضوع کات کردن رو از سرت بیرون کن و مثل قبل به رابطه‌مون ادامه بدیم...
با عشوه اومد سمتم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با لبخند چندش آوری کنار گوشم پچ زد :
آیدا- پس اگر نمی‌خوای اون دختر آسیبی ببینه بیا مثل قبل باهم باشیم...هوم؟
عصبی بازوهاش رو گرفتم تو مشتم و درحالی که سعی می‌کردم صدام بلند نشه گفتم :
طاها- خوب گوشاتو باز کن آیدا، اگر اتفاقی برای رها بیوفته حتی یه تار از موهاش کم بشه یه دنیاتو خراب می‌کنم، اذیتش کنی دست می‌زارم رو نقطه ضعفت نابودت می‌کنم، فهمیدی؟!
با ترس سری به معنی آره تکون داد، بازوشو ول کردم و کنار گوشش لب زدم :
طاها- تهدیدام و جدی بگیر و هرگز با خودت فکر نکن که همه‌اش تو خالی باشه، خودت خوب می‌دونی کاری که بگم و می‌کنم.
با ترس سرشو تکون داد، پوزخندی زدم و با اعصابی داغون رفتم پیش بچه ها.
بنی درحالی که سیخای جوجه رو می‌چرخوند گفت :
بنی- چته پکری؟
نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم :
طاها- چیزی نیست.
بنی نگاهی بهم کرد و شونه‌ای بالا انداخت و گفت :
بنی- اوکی ولی سر و وضعت این رو نمی‌گه.
جوابش رو ندادم و سکوت رو ترجیح دادم.
#رها
هممون نشستیم و بنی نفری یه سیخ به هممون داد و گفت :
بنی- بخورید بخورید که خیلی کم پیش میاد مبین انقدر ولخرج بشه، فقط خیلی نخورید که جا برای کیک هم داشته باشید.
مبین با خنده کفشش رو پرا کرد سمت بنی و گفت :
مبین- عوضی و ببینا.
لبخند خبیثی زدم و گفتم :
رها- فکر نکن این و دادی از شام عروسی تونستی فرار کنیا.
نازی با خنده و حرص گفت :
نازی- بدبختای گشنه نترسید قراره عروسی بگیریم.
سروش- او خوبه خوبه پس قصد دارین عروسی بگیرید...
رو کرد سمت طاها و گفت :
سروش- طاها می‌گم توام برو خواستگاری آیدا باهم ازدواج کنید خیلی وقته که باهم هستین اگر ازدواج کرده بودین الان بچه‌تون همسن من بود.
نگاهی به طاها که اخم غلیظی کرده بود انداختم، با همون اخم درحالی که یه تیکه از جوجه‌اش رو می‌خورد گفت :
طاها- من و آیدا کات کردیم، لطفا دیگه چیزی از ما نگید.
با این حرفش شکیب که داشت ن شابه می‌خورد افتاد به سرفه کردن و بقیه شوکه بهش نگاه می‌کردن، چرا دروغ منم شوکه شده بودم.
ترانه لیوان آبی گرفت سمت شکیب و گفت :
ترانه- عه واقعا؟ چه خوب...نه چیز یعنی چه بد شد.
بعد الکی خودشو ناراحت نشون داد.
بنی- چرا آخه؟ شما خیلی بهم‌ می‌اومدین!
با حرص زل زدم به بنی، طاها نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
طاها- گفتم نمی‌خوام‌چیزی در این مورد بگید!
بنی سری تکون داد و مشغول خوردن شد، همشون ناراحت بودن به جز من و ترانه و نازی و فریال و نیاز.
زیر چشمی به همدیگه نگاه می‌کردیم و زیر می‌خندیدیم.
•••
با خستگی فراوان رو کاناپه ولو شدم، بقدری خسته بودم که حد نداشت.
ترانه کنارم نشست و با نیش باز گفت :
ترانه- نزدیک شدنت به طاها راحت تر شد.
لبخند بی‌جونی زدم و زیر چشمی به طاها که رو کاناپه کناری نشسته بود زل زدم، چند دیقه تو سکوت گذشت و هیچکس نای حرف زدن نداشت که گوشی طاها زنگ خورد، کلافه گوشیش رو برداشت و جواب داد :
طاها- چیه؟
- ....
طاها- عه؟ خب کی بود؟
-.....
نمی‌دونم فرد پشت خط چی به طاها گفت که طاها یهو صاف نشست و با عصبانیت زل زد به آیدا و گفت :
طاها- مطمئنی؟!
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

ادامه پارت قبل 🗿طاها یهو صاف نشست و با عصبانیت زل زد به آیدا...

بچه‌ها امروز فعالیت نمیکنم و پارت نمیزارم ، فکر کنم دلیلشم ب...

خب خب شخصیت های رمان 🗿اسلاید اول : آنا (نامادری رها)اسلاید د...

ادامه پارت قبل 🗿گیج و کلافه لب زدم :رها- روانی شدم یکی می‌گه...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط