پارت ۳۹
پارت ۳۹
(نویسنده)
توی اتاق بار نشسته بود........موهاشو چنگ زده بود و سیگارش کم کم داشت خاکستر می شد......
دو شیشه ودکا خالی هم روی میز بود.......
عادت شده بود براش.......هر وقت اعصابش بهم می ریخت و حالش رو به راه نبود به اینجا پناه میآورد......انگار تنها چیزی که آرومش می کرد سیگار و مشروب بود.......شاید بخاطر این بود که توی تمام بدبختی هاش مرحم دردش همین سیگار و مشروب بوده......که بدون هیچ قصد و قرضی و منتی آرومش می کرد.......
هیچ وقت نمی تونست پدرشو درک کنه......نمی تونست رفتار هاشو درک کنه.....،نمی تونست افکارشو درک کنه....و همین باعث شده بود از پدرش متنفر باشه........انقدر بی مصرف بود......انقدر بی مصرف بود که نمی تونست حتی برای زندگی خودش تصمیم بگیره.......
غرق توی افکارات مبهوم خودش بود که دستی روی شونه هاش احساس کرد.....حدس می زد کیه......
×اونجوری که تو سیگارو و گرفتی دستتو موهاتو چنگ زدی......دو دیقه دیگه چزغاله میکنی موهای قشنگتو.......
با شنیدن صدای پسر بالا سرش.....سرشو بالا آورد و موهاشو رها کرد......
پسرک روی صندلی کناریش نشست.....
×خوبی؟
-به نظرت خوب میام؟
×...............
جونگ کوک دستشو سمت یکی دیگه از ودکا ها برد و خواست یکی دیگه برداره که جیمین مانع شد......
×تا همین الانشم دو تا شیشه خالی کردی......داری خودتو خفه می کنی با الکل پسر......
-کاشکی میشد بمیرم
×این چه حرفیه میزنی تو؟
-آدمی که هیچ کنترلی رو زندگیش نداشته باشه به درد مردن می خوره......
×ببین......جونگ کوکا......من با خیلی از افکارات و رفتار های پدر مخالفم.....اصن بخاطر همینم از اینجور مسائلی که ماله بانده و کاره فاصله گرفتم.......اما این یکی تصمیم پدر عاقلانه است......تو می خوای هر چی دم و دستگاه و اسم و رسمی داری از بین بره؟
-خب می تونیم از راه دیگه ای حلش کنیم......
×چه راهی؟......ها؟......این عاقلانه ترین کاریه که میشه کرد......یه مدت بعنوان زنت شناخته میشه بعد بچه برات میاره......بعدم که حتما میشه ندیمه عمارت و بعدشم که همچی دوباره به روال قبل بر میگرده......
-اصلا تو فکر کن ما اینکارو انجام بدیم.....بعدش چی؟.....من به ازدواج با فلورا هم راضی نیستم......اونم راضی نیست......حرفای دیشبش سر شام رو که شنیدی......
×میدونم.......اما فعلا به این فکر کن که ننگ دوست دختر دیگه ای داشتن رو از خودت پاک کنی......بعدش هم کی میدونه که چی میشه......شاید یه اتفاقی افتاد نامزدی شما بهم خورد......
-آسمونم بیاد زمین......پدر نمیزاره این نامزدی و ازدواج بهم بخوره......
×گفتم......فعلا فکر الان باش.....آینده هنوز نیومده.....الانم بلند شو.....یه آب به دست و صورتت بزن.....ساعت ۶ با این چینیه قرار داریم.....باید بارو ازشون تحویل بگیریم.....
-حوصله ندارم.....بگو چند تا از نگهبانا برن تحویل بگیرن.....
×مگه یادت رفته باید امضای جنابعالی پای برگه باشه آقای جئون......شما طرف اول قراردادی.......امضای آخرو شما باید بزنی.....
جونگ کوک آهی از سر نا امیدی کشید......
جیمین از جاش بلند شد.....
×بلند شو......بلند شو پسر........دیر میشه ها.....من میرم توهم بیا.....
بعد از اتاق خارج شد......
ناخودآگاه لبخند کوچیکی روی لب جونگ کوک شکل گرفت......
شاید بخاطر این بود که میدونست اگر همه ی دنیا از پشت بهش خنجر بزنن......هنوز یه نفرو داره که با حرفاش آرومش کنه......
برای اینکه ضایع نشه.....سریع لبخندشو خورد......
بعد بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد..........
(نویسنده)
توی اتاق بار نشسته بود........موهاشو چنگ زده بود و سیگارش کم کم داشت خاکستر می شد......
دو شیشه ودکا خالی هم روی میز بود.......
عادت شده بود براش.......هر وقت اعصابش بهم می ریخت و حالش رو به راه نبود به اینجا پناه میآورد......انگار تنها چیزی که آرومش می کرد سیگار و مشروب بود.......شاید بخاطر این بود که توی تمام بدبختی هاش مرحم دردش همین سیگار و مشروب بوده......که بدون هیچ قصد و قرضی و منتی آرومش می کرد.......
هیچ وقت نمی تونست پدرشو درک کنه......نمی تونست رفتار هاشو درک کنه.....،نمی تونست افکارشو درک کنه....و همین باعث شده بود از پدرش متنفر باشه........انقدر بی مصرف بود......انقدر بی مصرف بود که نمی تونست حتی برای زندگی خودش تصمیم بگیره.......
غرق توی افکارات مبهوم خودش بود که دستی روی شونه هاش احساس کرد.....حدس می زد کیه......
×اونجوری که تو سیگارو و گرفتی دستتو موهاتو چنگ زدی......دو دیقه دیگه چزغاله میکنی موهای قشنگتو.......
با شنیدن صدای پسر بالا سرش.....سرشو بالا آورد و موهاشو رها کرد......
پسرک روی صندلی کناریش نشست.....
×خوبی؟
-به نظرت خوب میام؟
×...............
جونگ کوک دستشو سمت یکی دیگه از ودکا ها برد و خواست یکی دیگه برداره که جیمین مانع شد......
×تا همین الانشم دو تا شیشه خالی کردی......داری خودتو خفه می کنی با الکل پسر......
-کاشکی میشد بمیرم
×این چه حرفیه میزنی تو؟
-آدمی که هیچ کنترلی رو زندگیش نداشته باشه به درد مردن می خوره......
×ببین......جونگ کوکا......من با خیلی از افکارات و رفتار های پدر مخالفم.....اصن بخاطر همینم از اینجور مسائلی که ماله بانده و کاره فاصله گرفتم.......اما این یکی تصمیم پدر عاقلانه است......تو می خوای هر چی دم و دستگاه و اسم و رسمی داری از بین بره؟
-خب می تونیم از راه دیگه ای حلش کنیم......
×چه راهی؟......ها؟......این عاقلانه ترین کاریه که میشه کرد......یه مدت بعنوان زنت شناخته میشه بعد بچه برات میاره......بعدم که حتما میشه ندیمه عمارت و بعدشم که همچی دوباره به روال قبل بر میگرده......
-اصلا تو فکر کن ما اینکارو انجام بدیم.....بعدش چی؟.....من به ازدواج با فلورا هم راضی نیستم......اونم راضی نیست......حرفای دیشبش سر شام رو که شنیدی......
×میدونم.......اما فعلا به این فکر کن که ننگ دوست دختر دیگه ای داشتن رو از خودت پاک کنی......بعدش هم کی میدونه که چی میشه......شاید یه اتفاقی افتاد نامزدی شما بهم خورد......
-آسمونم بیاد زمین......پدر نمیزاره این نامزدی و ازدواج بهم بخوره......
×گفتم......فعلا فکر الان باش.....آینده هنوز نیومده.....الانم بلند شو.....یه آب به دست و صورتت بزن.....ساعت ۶ با این چینیه قرار داریم.....باید بارو ازشون تحویل بگیریم.....
-حوصله ندارم.....بگو چند تا از نگهبانا برن تحویل بگیرن.....
×مگه یادت رفته باید امضای جنابعالی پای برگه باشه آقای جئون......شما طرف اول قراردادی.......امضای آخرو شما باید بزنی.....
جونگ کوک آهی از سر نا امیدی کشید......
جیمین از جاش بلند شد.....
×بلند شو......بلند شو پسر........دیر میشه ها.....من میرم توهم بیا.....
بعد از اتاق خارج شد......
ناخودآگاه لبخند کوچیکی روی لب جونگ کوک شکل گرفت......
شاید بخاطر این بود که میدونست اگر همه ی دنیا از پشت بهش خنجر بزنن......هنوز یه نفرو داره که با حرفاش آرومش کنه......
برای اینکه ضایع نشه.....سریع لبخندشو خورد......
بعد بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد..........
۷۷.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.