پارت هشتم رمان تب داغ هوس :
_به نعيم از طرف من تبريک بگو شنيدم که نامزد کرده لبخندي سر سري و تصنعي زدم و گفتم :چشم حتماً...با اجازه... با لبخند مرموزي گفت:عجله داري نفس پناهي. از لحنش قلبم فرو ريخت و گفتم : آخه خيلي وقته بيرونم بايد برگردم به درسام برسم... باز يه تا ابرو شو بالا داد و گفت :خيلي وقته؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم:نيم ساعت واسه هوا خوري کافيه«به اطراف نگاه کردم دو تا پسر از دور ميومدن نکنه اين باشه يعني طرف با دوستش اومده؟واي نه چه واويلايي بشه جلوي اين آرمين از کجا معلوم که اينا باشن؟اگر باشن چي؟نه به ريسکش نمي ارزه خدا حافظي کن بريم با با خر ما از کره گي دم نداشت _چرا اطرافو انقدر نگاه ميکني منتظر کسي هستي ؟ _وا!نه «چه سريع هم حرف تو دهن آد م ميذاره»خداحافظ _خدا حافظ مواظب باش زمين نخوري زمين سره با تعجب برگشتم نگاش کردم و کمي هم اخم کردم تو نگران من بشي؟! مار خوش خط و خال تا نگامو ديد سريع گفت: _بابات ميگه وقتي برف مياد خيلي زمين ميخوري «نگامو آروم ترکردم و سري تکون دادم و بعد به راهم ادامه دادم هنوز 10قدم دور ترنشده بودم که«خشايار» همون پسري که باهاش قرار داشتم همون که 3ماه تموم فقط به هم مسيج ميداديم بدون اينکه نه من بدونم اون واقعا کيه نه اون بدونه هر چيزي که در مورد همديگه ميدونستيم همون چيزايي بود که از خودمون بهم گفته بوديم و حالا مثلا ً خير سرمون قرار بود براي اولين بار هميديگه رو ببينيم که البته جناب خشايار خان تشريف فرما نشدن
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.