با تو نه برای من غروری ماند

با تو نه برای من غروری ماند،
نه حواسی،
نه دلی.
با تو هرچقدر هم که پا در کفش رفتن می کنم،
باز هم نمی روم.
با تو هر چه حواسم را
جایی دور پرت می کنم،
خودم را حتی راهی جاده می کنم
و دور می شوم،
باز هم دنبال تو در چشمان
هر غریبه ای می گردم.
با تو دلم تنگ می شود،
آنقدر تنگ که می ترسم راه نفس بر من ببندد.
با تو هر چه سراغ غرورم را می گیرم،
صدایش را نمی شنوم.
تو مرا از همیشه تنهاتر کرده ای؛
آنقدر تنها
که برای خودم را دیدن هم
باید پناه بیاورم
به چشمان تو،
که نیست
که نمی بیند مرا
دیدگاه ها (۲)

گاهی حتی با دلتنگی هایت هم لجبازی می کنیتمام ثانیه هایت هم ک...

کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،بغل پنجره ای...

این کوچه ها میدانند خانه ات کجاست....این آسمان بارها تو را ت...

‍ ‎با غروب‌های غمگینی که دارم‎با آسمانِ نیمه ابری چشمانم‎با ...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

خدا توبه کنندگان را دوست دارد

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط