Promise🦢🐾 p⁵
راوی « پسرا سوار ون هاشون شدند و راننده ماشین اونا رو به خونشون میبرد...منجیر وقتی فهمید یونجین خواهر تهیونگه بهش اجازه داد اونو همراه خودش ببره البته که باید با کمپانی هم درجریان میذاشت...تهیونگ به یونجین که روی پاهاش خوابیده بود نگاهی کرد...هیچی نمیدونست اما فقط مطمئن بود یونجین به این راحتی ها به دگو برنمیگرده...
فردا صبح //
یونجین « با سروصدای یونتان از خواب بیدار شدم...اوووو پسرررر سلااام دلم برات تنگ شده بود...سریع اومد و روی پاهام نشست...آم صبر کن ببینم اگه الان یونتان توی بغل منه پس یعنی...
تهیونگ « صبح بخیر!
راوی « یونجین تازه با دیدن تهیونگ موضوع رو فهمید...براش تعجب اور بود چرا تهیونگ اونو آورده خونش...
یونجین « سل..سلام...آم..تو منو دیشب آوردی اینجا؟
تهیونگ « پس اجنه؟! یا نکنه انتظار داشتی مثل بی خانمان ها ولت کنم که دوباره لباسات پاره پوره بشه؟( همون تجاوزی ک بش شد)
یونجین « با حرف و تیکه تهیونگ بغضم گرفت...اما الان وقت مناسبی برای بغض کردن نبود...من..من نمیخواستم مزاحم کار و حرفت و طرفدارات و همگروهی هات بشم...میخواستم یچیزیو بگم بهت
ته « خب بگو چیشده
یونجین « من...من میخوام تو کمپانی به عنوان میکاپ آرتیست کار کنم!
راوی « تهیونگ با حرف یونجین کپ کرد...نمیتونست اجازه بده خواهرش وارد همچین محدوده نسبتا خطرناکی بشه...
تهیونگ « تو..تو چی گفتی؟!
یونجین « تهیونگا...راستش...اون مردی که بهم تجاوز کرد...عکسایی ازم داشت و منو تهدید میکرد و آرامش رو ازم گرفته بود...شده بود کابوس هرشبم...مطمئنا اگه به مامان بابا میگفتم نمیذاشتند بیام سئول...من یواشکی اومدم...یونهی یکی از میکاپ آرتیستهاست.
با کمک و پادرمیونی اون میتونم خودم کار کنم و پول در بیارم...فقط..توروخدا بذار نزدیک خودت باشم...
فردا صبح //
یونجین « با سروصدای یونتان از خواب بیدار شدم...اوووو پسرررر سلااام دلم برات تنگ شده بود...سریع اومد و روی پاهام نشست...آم صبر کن ببینم اگه الان یونتان توی بغل منه پس یعنی...
تهیونگ « صبح بخیر!
راوی « یونجین تازه با دیدن تهیونگ موضوع رو فهمید...براش تعجب اور بود چرا تهیونگ اونو آورده خونش...
یونجین « سل..سلام...آم..تو منو دیشب آوردی اینجا؟
تهیونگ « پس اجنه؟! یا نکنه انتظار داشتی مثل بی خانمان ها ولت کنم که دوباره لباسات پاره پوره بشه؟( همون تجاوزی ک بش شد)
یونجین « با حرف و تیکه تهیونگ بغضم گرفت...اما الان وقت مناسبی برای بغض کردن نبود...من..من نمیخواستم مزاحم کار و حرفت و طرفدارات و همگروهی هات بشم...میخواستم یچیزیو بگم بهت
ته « خب بگو چیشده
یونجین « من...من میخوام تو کمپانی به عنوان میکاپ آرتیست کار کنم!
راوی « تهیونگ با حرف یونجین کپ کرد...نمیتونست اجازه بده خواهرش وارد همچین محدوده نسبتا خطرناکی بشه...
تهیونگ « تو..تو چی گفتی؟!
یونجین « تهیونگا...راستش...اون مردی که بهم تجاوز کرد...عکسایی ازم داشت و منو تهدید میکرد و آرامش رو ازم گرفته بود...شده بود کابوس هرشبم...مطمئنا اگه به مامان بابا میگفتم نمیذاشتند بیام سئول...من یواشکی اومدم...یونهی یکی از میکاپ آرتیستهاست.
با کمک و پادرمیونی اون میتونم خودم کار کنم و پول در بیارم...فقط..توروخدا بذار نزدیک خودت باشم...
۷۲.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.