Promise🦢🐾 p⁴
راوی « اما تهیونگ برای چیزی و آغاز ماجرایی که قرار بود اتفاق بیافته آماده نبود...هیچکس آماده نبود...اتفاقی که تهیونگ نمیتونست عواقبش رو برای خواهرش و بهترین دوستش و گروهش تحمل کنه....اما افسوس که این بازی شروع شده بود....یونجین نفس عمیقی کشید و رفت جلوی تهیونگ ایستاد...درسته اعضا مشغول حرف زدن با آرمیا و امضا دادن برای اونا بودند اما تمام حواسشون به یونجین و تهیونگ بود...نگرانی رو توی چشمای تک تک اعضا میشد حس کرد مخصوصا جیمین...
تهیونگ سرش رو بالا آورد و با دیدن شخص روبروش نفسش تو سینش حبس شد...مطمئنا یه برادر حتی از زیر ماسک هم میتونه خواهرش رو تشخیص بده...آروم و با چشمای نسبتا عصبی، دستشو به سمت ماسک یونجین برد و اونو کشید پایین...چشماش قرمز تر از قبل شد...
تهیونگ « تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونجین « اوپا....من..
تهیونگ « ششش هیچی نگو...حتما یکاری داری که بهم میگی اوپا نه؟ یونجین باز چی شده که سراغی از من گرفتی؟
یونجین « تهیونگا...من..من نتونستم غیر از اینجا باهات حرف بزنم چون مطمئنا به حرفام گوش نمیدادی...
تنها راهم این بود بیا اینجا...من..من دیگه به دگو برنمیگردم...
تهیونگ « چ..چی؟ صبر کن...نیم ساعت دیگه تموم میشه...پشت صحنه وایسا تا بیام باشه؟
راوی « یونجین با مجوز تهیونگ به پشت صحنه رفت و با بغض منتظر برادرش موند...
یک ساعت بعد...
تهیونگ « بعد از تموم شدن فنساین سریع با پسرا رفتیم پشت صحنه...مثل اینکه اونام مثل من کنجکاو بودند...رسیدیم اونجا و با دیدن یونجین که روی صندلی عین یه گربه خوابیده خندمون گرفت...به اطراف نگاه کردم..بادیگاردا و استف ها و...اهم خیلی آروم رفتم کتمو رو پاش انداختم...معلوم بود خیلی خستس...بچه ها...امشب میبرمش خونه خودم...فردا باهاش حرف میزنم بهتون میگم باشه؟
جیمین « تهیونگا...
تهیونگ « نگران نباش...نمیذارم سئول بمونه!
تهیونگ سرش رو بالا آورد و با دیدن شخص روبروش نفسش تو سینش حبس شد...مطمئنا یه برادر حتی از زیر ماسک هم میتونه خواهرش رو تشخیص بده...آروم و با چشمای نسبتا عصبی، دستشو به سمت ماسک یونجین برد و اونو کشید پایین...چشماش قرمز تر از قبل شد...
تهیونگ « تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونجین « اوپا....من..
تهیونگ « ششش هیچی نگو...حتما یکاری داری که بهم میگی اوپا نه؟ یونجین باز چی شده که سراغی از من گرفتی؟
یونجین « تهیونگا...من..من نتونستم غیر از اینجا باهات حرف بزنم چون مطمئنا به حرفام گوش نمیدادی...
تنها راهم این بود بیا اینجا...من..من دیگه به دگو برنمیگردم...
تهیونگ « چ..چی؟ صبر کن...نیم ساعت دیگه تموم میشه...پشت صحنه وایسا تا بیام باشه؟
راوی « یونجین با مجوز تهیونگ به پشت صحنه رفت و با بغض منتظر برادرش موند...
یک ساعت بعد...
تهیونگ « بعد از تموم شدن فنساین سریع با پسرا رفتیم پشت صحنه...مثل اینکه اونام مثل من کنجکاو بودند...رسیدیم اونجا و با دیدن یونجین که روی صندلی عین یه گربه خوابیده خندمون گرفت...به اطراف نگاه کردم..بادیگاردا و استف ها و...اهم خیلی آروم رفتم کتمو رو پاش انداختم...معلوم بود خیلی خستس...بچه ها...امشب میبرمش خونه خودم...فردا باهاش حرف میزنم بهتون میگم باشه؟
جیمین « تهیونگا...
تهیونگ « نگران نباش...نمیذارم سئول بمونه!
۱۱۰.۵k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.