p⑥
بیمارستان //
جیا « سونهویااا...خیلی خنگی اگه بلایی سرت میومد چی...
سونهو « اممم به اونش فکر نکرده بودم...
جیا « خوشحالم سالمی🤧
سونهو « من...
جونگکوک « اهم اهم خب کفتر بازیتونو بذارین برای وقتی که من نبودم...
سونهو با شنیدن صدای کوک خواست از جاش بلند شه که نتونست و جونگکوک مانعش شد
کوک « یا پسر جون بلند نشو...باید دراز بکشی..
سونهو « آقای جئون...اگه شما نبودید معلوم نبود چی میشد...
جونگکوک « و اگه تو هم نبودی معلوم نبود چه بلایی سر زندگی من میومد🙂سونهو من..
من متاسفم...معذرت میخوام که اینجوری باهات صحبت کردم...میدونی...من یه پدرم..لطفا درک کن که اون لحظه عصبی شدم
سونهو « آقای جئون متوجهم چی میگید...اما من از جون و دل عاشق جیا هستم...راستش...من...من قراره زمستون به آمریکا برم...برای گرفتن مدرکم...بهتون قول میدم مرد قوی میشم و همیشه از جیا مراقبت میکنم...
کوک « تو یه مرد واقعی هستی...امیدوارم موفق باشی...ما منتظرت میمونیم...🙂
.
.
.
جیا و کوک « خدافظ سونهوووااا!
جیا تلفن رو قطع کرد و با خنده تو بغل باباش ول شد...از اینکه دوتا مرد قوی تو زندگیش داشت خوشحال بود...
بعد از چند دقیقه سورا با سینی شربت وارد اتاق شد و با لبخند گفت
سورا « چیشده پدر دختری انقدر شادین؟
جیا « مامان...سونهو زنگ زده میگه توی ویترین عروسک فروشی یه خرگوش دیده که باهاش یاد بابا افتاده 😂
کوک « آخه من شبیه خرگوشم؟
سورا « کم نه😂💔👍
راوی « سورا و جیا شروع به خنده کردند و کوک پوکر بهشون نگاه میکرد...به دقیقه نگذشت که با بالشت افتاد به دنبال جفتشون.
کوک « وایسیددد ببینممم...عی خدااا
..........
The End
آم میدونم بد تموم شد...واقعا شرمندتونم🙂💔
جیا « سونهویااا...خیلی خنگی اگه بلایی سرت میومد چی...
سونهو « اممم به اونش فکر نکرده بودم...
جیا « خوشحالم سالمی🤧
سونهو « من...
جونگکوک « اهم اهم خب کفتر بازیتونو بذارین برای وقتی که من نبودم...
سونهو با شنیدن صدای کوک خواست از جاش بلند شه که نتونست و جونگکوک مانعش شد
کوک « یا پسر جون بلند نشو...باید دراز بکشی..
سونهو « آقای جئون...اگه شما نبودید معلوم نبود چی میشد...
جونگکوک « و اگه تو هم نبودی معلوم نبود چه بلایی سر زندگی من میومد🙂سونهو من..
من متاسفم...معذرت میخوام که اینجوری باهات صحبت کردم...میدونی...من یه پدرم..لطفا درک کن که اون لحظه عصبی شدم
سونهو « آقای جئون متوجهم چی میگید...اما من از جون و دل عاشق جیا هستم...راستش...من...من قراره زمستون به آمریکا برم...برای گرفتن مدرکم...بهتون قول میدم مرد قوی میشم و همیشه از جیا مراقبت میکنم...
کوک « تو یه مرد واقعی هستی...امیدوارم موفق باشی...ما منتظرت میمونیم...🙂
.
.
.
جیا و کوک « خدافظ سونهوووااا!
جیا تلفن رو قطع کرد و با خنده تو بغل باباش ول شد...از اینکه دوتا مرد قوی تو زندگیش داشت خوشحال بود...
بعد از چند دقیقه سورا با سینی شربت وارد اتاق شد و با لبخند گفت
سورا « چیشده پدر دختری انقدر شادین؟
جیا « مامان...سونهو زنگ زده میگه توی ویترین عروسک فروشی یه خرگوش دیده که باهاش یاد بابا افتاده 😂
کوک « آخه من شبیه خرگوشم؟
سورا « کم نه😂💔👍
راوی « سورا و جیا شروع به خنده کردند و کوک پوکر بهشون نگاه میکرد...به دقیقه نگذشت که با بالشت افتاد به دنبال جفتشون.
کوک « وایسیددد ببینممم...عی خدااا
..........
The End
آم میدونم بد تموم شد...واقعا شرمندتونم🙂💔
۱۹۴.۹k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.