پارت ۵
پنج ماه بعد
-بعد از اون اتفاق دوروز بعدش دکتر گفت که خانم جئون لونا وضعیتش وخیمه و باید داخل کما باشه و چون که باردار هستن باید بچه رو زود تر به دنیا بیاره الان پنج ماه از اون اتفاق میگذره و لونا هنوز بهوش نیومده و جونگ کوک هروز بهش سر میزنه امروز قرار بود لونا رو عمل کنن و بچه ی داخل شکمش رو به دنیا بیارن جونگ کوک خیلی استرس داشت...
بعد از اون اتفاق منشیشم یا بهتره بگم همون دختره ی هرزه رو انداختم بیرون و ی منشی جدید آوردم..
امروز قرار بود یک فرشته دیگه به جمع شون اضافه بشه از یک لحاظ خوشحال بودم از یک لحاظ ناراحت اگه بخواد لونا برای همیشه ترکش کنه باید چیکار میکرد این استرس جونگ کوک قابل بیان نبود توی دلش یک غوغایی بود که فقط خودش خبر داشت همین طور از صندلی کارش بلند شد و به سمت مبل چرمش قدم برداشت کتش از روی همون مبل ورداشت و از شرکت اومد بیرون و با ماشین اسپرتش به سمت بیمارستان حرکت کرد
*پرش زمانی بعد عمل*
-شش ساعت بود که لونا توی اتاق عمل بود
استرس و ترس جونگ کوک بیشتر میشد خیلی میترسید از دست دادن لونا همینطور که سرش لای دستاش بود پاش رو به زمین میکوبید بعد از چند مین دکتر از اتاق اومد بیرون و جونگ کوک سرش رو از دست هاش بیرون کشید و به سمت دکتر حرکت کرد و گفت(ح.حال ه.همسرم و بچه هم چطوره؟(استرس)
دکتر. یک دختر کوچولو امروز به شما پیوست(خنده)
(خ.خب همسرم چی ا.اون خ.خوبه؟)
دکتر.سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی لب زد.متاسفم آقای جئون ا.اما همسرتون نخواستن پیشتون بمونن و شما رو با دختر کوچولو تون که امروز به جمع شما بود ترک کردن
-جونگ کوک بعد از اون جمله آخر دکتر احساس کرد که دیگه نمیتونه رو پاهاش وایسته و افتاد دکتر سریع جونگ کوک رو بغل کرد تا نزاره با کف بیمارستان یکی بشه چون میدونست به اون مرد شوک زیادی وارد شده به یک اتاق بردش و یک سرم آرامبخش تزریق کرد....
بلخره بعد از ۲ ساعت جونگ کوک بیدار شد و اولین کمله اش رو به زبون آورد.لونا خیلی نامردی!
جونگ کوک سعی کرد حداقل برای دخترش پدر خوبی باشه و تصمیم گرفت قوی بمونه...
چهار سال بعد..
-چهار سال از این اتفاق میگذره و جونگ کوک دیگه به هیچ زنی حتی نگاهم نکرده بود و صحبت کردن درباره ی لونا رفتن به اتاق خوابش و هر چیزی دیگه ای که اونو به یاد لونا بیاره رو ممنوع کرده بود...ولی اتاق خودش پر از عکسای لونا بود و هرشب باهاش درباره دختر شون صحبت میکرد...
جیسو. پاپایی کسایی؟(بابایی کجایی؟)
جونگکوک.اینجام دختر قشنگم
جیسو وقتی صدای پدرش رو شنید قدم هاشو تند تر کرد و خودشو توی آغوش پر محبت پدرش جا داد...
بچه ها چرا احساس میکنن فیک رو دوست ندارین؟😊
-بعد از اون اتفاق دوروز بعدش دکتر گفت که خانم جئون لونا وضعیتش وخیمه و باید داخل کما باشه و چون که باردار هستن باید بچه رو زود تر به دنیا بیاره الان پنج ماه از اون اتفاق میگذره و لونا هنوز بهوش نیومده و جونگ کوک هروز بهش سر میزنه امروز قرار بود لونا رو عمل کنن و بچه ی داخل شکمش رو به دنیا بیارن جونگ کوک خیلی استرس داشت...
بعد از اون اتفاق منشیشم یا بهتره بگم همون دختره ی هرزه رو انداختم بیرون و ی منشی جدید آوردم..
امروز قرار بود یک فرشته دیگه به جمع شون اضافه بشه از یک لحاظ خوشحال بودم از یک لحاظ ناراحت اگه بخواد لونا برای همیشه ترکش کنه باید چیکار میکرد این استرس جونگ کوک قابل بیان نبود توی دلش یک غوغایی بود که فقط خودش خبر داشت همین طور از صندلی کارش بلند شد و به سمت مبل چرمش قدم برداشت کتش از روی همون مبل ورداشت و از شرکت اومد بیرون و با ماشین اسپرتش به سمت بیمارستان حرکت کرد
*پرش زمانی بعد عمل*
-شش ساعت بود که لونا توی اتاق عمل بود
استرس و ترس جونگ کوک بیشتر میشد خیلی میترسید از دست دادن لونا همینطور که سرش لای دستاش بود پاش رو به زمین میکوبید بعد از چند مین دکتر از اتاق اومد بیرون و جونگ کوک سرش رو از دست هاش بیرون کشید و به سمت دکتر حرکت کرد و گفت(ح.حال ه.همسرم و بچه هم چطوره؟(استرس)
دکتر. یک دختر کوچولو امروز به شما پیوست(خنده)
(خ.خب همسرم چی ا.اون خ.خوبه؟)
دکتر.سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی لب زد.متاسفم آقای جئون ا.اما همسرتون نخواستن پیشتون بمونن و شما رو با دختر کوچولو تون که امروز به جمع شما بود ترک کردن
-جونگ کوک بعد از اون جمله آخر دکتر احساس کرد که دیگه نمیتونه رو پاهاش وایسته و افتاد دکتر سریع جونگ کوک رو بغل کرد تا نزاره با کف بیمارستان یکی بشه چون میدونست به اون مرد شوک زیادی وارد شده به یک اتاق بردش و یک سرم آرامبخش تزریق کرد....
بلخره بعد از ۲ ساعت جونگ کوک بیدار شد و اولین کمله اش رو به زبون آورد.لونا خیلی نامردی!
جونگ کوک سعی کرد حداقل برای دخترش پدر خوبی باشه و تصمیم گرفت قوی بمونه...
چهار سال بعد..
-چهار سال از این اتفاق میگذره و جونگ کوک دیگه به هیچ زنی حتی نگاهم نکرده بود و صحبت کردن درباره ی لونا رفتن به اتاق خوابش و هر چیزی دیگه ای که اونو به یاد لونا بیاره رو ممنوع کرده بود...ولی اتاق خودش پر از عکسای لونا بود و هرشب باهاش درباره دختر شون صحبت میکرد...
جیسو. پاپایی کسایی؟(بابایی کجایی؟)
جونگکوک.اینجام دختر قشنگم
جیسو وقتی صدای پدرش رو شنید قدم هاشو تند تر کرد و خودشو توی آغوش پر محبت پدرش جا داد...
بچه ها چرا احساس میکنن فیک رو دوست ندارین؟😊
۶.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.