تو مال منی
پارت ۵۹
ویو ا.ت
با بی حوصلگی رو تختم ولو شدم که یهو یاد اتفاقات چند دقیقه پیش افتادم بهشون داشتم فکر میکردم اون مرد کامل شبیه بابام بود و کپی برابر اصل اون بود ولی .... چشاش ... چشاش قهوه ای سوخته مثل چشمای من بود تنها تفاوتش با بابام همین بود با توجه به چیزی که بابا بزرگ گفت شاید همشون برای پول اومده باشن اینجا واییی خدا مغزم داره سوت میکشه
همین جوری تو فکر بودم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید یه مرد همچین حرف هایی بزنه اون هی میگفت دخترم رو ببینم یعنی منظورش من بودم
از زبان راوی
ا.ت تو همین فکر ها بود که خوابش برد و دیگه چیزی متوجه نشد
چند روز گذشت و روز عروسی ا.ت و کوک فرا رسید ا.ت اون مرد رو دیگه ندید ولی یه حس بدی تو دلش بود از یک طرف هم برای ازدواج استرس و حس بد داشت
ویو ا.ت
آماده روی صندلی مخصوص عروس نشسته بودم و به دسته گلم نگاه میکردم و با یه پوزخند گفتم
ا.ت : هه همه با خوشحالی میرن پیش همسر ایندشون که باهاش زندگی شادی داشته باشن ولی من به زور و اجبار حتی مزه عشق هم نچشیدم ( پوزخند )
ا.ت حرف هایش رو با خودش زد ولی برای گفتن حرف آخر کمی شک داشت که آیا عاشق نشده
ا.ت : چرا احساس میکنم حرفم اشتباهه چرا باید همچین حسی داشته باشم أح ( کلافه )
ا.ت دستاش رو گذاشت رو سرش و چند ثانیه در همون حالت موند اما این ثانیه ها زیاد طول نکشید و سکوت اتاق با باز شدن در توسط یک فرد شکست ا.ت سرش رو بالا آورد و طبق انتظار باباش بود
ب.ا : آماده ای ( سرد )
ا.ت : اره
ب.ا : باید خوشحال باشی که داری با بزرگ ترین و قوی ترین مافیا ازدواج میکنی پولدار که هست همه چیزشم که خوبه پس الان حتما فرشته ها دور سرت میچرخن ( سرد )
ا.ت با یه پوزخند که همراه با بغض باعث لرزیدن صداش میشد گفت
ا.ت : برات حال من فرقی میکنه که این جوری هم میگی
ب.ا : دیر شد بیا بریم ( سرد )
ا.ت : حتما الان کلی خوشحال میشی که بلاخره از خونه دارم میرم
ب.ا : خیلی حرف میزنی درو باز میکنم با لبخند وارد سالن میشی ( سرد)
ا.ت با یه پوزخند نگاهش رو از پدرش گرفت و به در رو به روش داد در باز شد اولین چیزی که به چشم ا.ت خورد نور زیاد دوربین های عکاسی بود وارد سالن شدن همه درحال عکاسی بودن خنده زوری روی لب ا.ت نقش بسته بود از میان گل هایی که رو سر اون و پدرش ریخته میشد رد شدن و رسیدن به مکان اصلی
پدر بدون هیچ حرفی دست ا.ت رو در دستان کوک قرار داد ا.ت سرش پایین بود وقتی سرش رو بالا آورد متوجه جذابت کوک شد که باعث میشد بهش جذب بشه
ویو کوک
وقتی دستای ا.ت توی دستام قرار گرفت حس مالکیت من بهش رو حس کردم اینکه دیگه برای خودم شده واقعا من عاشقش شدم یعنی یه فرد سنگ دل عاشق شده نمیدونم چی بگم
ا.ت بی نهایت زیبا شده بود
کوک تو خودش بود که یهو .....
ویو ا.ت
با بی حوصلگی رو تختم ولو شدم که یهو یاد اتفاقات چند دقیقه پیش افتادم بهشون داشتم فکر میکردم اون مرد کامل شبیه بابام بود و کپی برابر اصل اون بود ولی .... چشاش ... چشاش قهوه ای سوخته مثل چشمای من بود تنها تفاوتش با بابام همین بود با توجه به چیزی که بابا بزرگ گفت شاید همشون برای پول اومده باشن اینجا واییی خدا مغزم داره سوت میکشه
همین جوری تو فکر بودم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید یه مرد همچین حرف هایی بزنه اون هی میگفت دخترم رو ببینم یعنی منظورش من بودم
از زبان راوی
ا.ت تو همین فکر ها بود که خوابش برد و دیگه چیزی متوجه نشد
چند روز گذشت و روز عروسی ا.ت و کوک فرا رسید ا.ت اون مرد رو دیگه ندید ولی یه حس بدی تو دلش بود از یک طرف هم برای ازدواج استرس و حس بد داشت
ویو ا.ت
آماده روی صندلی مخصوص عروس نشسته بودم و به دسته گلم نگاه میکردم و با یه پوزخند گفتم
ا.ت : هه همه با خوشحالی میرن پیش همسر ایندشون که باهاش زندگی شادی داشته باشن ولی من به زور و اجبار حتی مزه عشق هم نچشیدم ( پوزخند )
ا.ت حرف هایش رو با خودش زد ولی برای گفتن حرف آخر کمی شک داشت که آیا عاشق نشده
ا.ت : چرا احساس میکنم حرفم اشتباهه چرا باید همچین حسی داشته باشم أح ( کلافه )
ا.ت دستاش رو گذاشت رو سرش و چند ثانیه در همون حالت موند اما این ثانیه ها زیاد طول نکشید و سکوت اتاق با باز شدن در توسط یک فرد شکست ا.ت سرش رو بالا آورد و طبق انتظار باباش بود
ب.ا : آماده ای ( سرد )
ا.ت : اره
ب.ا : باید خوشحال باشی که داری با بزرگ ترین و قوی ترین مافیا ازدواج میکنی پولدار که هست همه چیزشم که خوبه پس الان حتما فرشته ها دور سرت میچرخن ( سرد )
ا.ت با یه پوزخند که همراه با بغض باعث لرزیدن صداش میشد گفت
ا.ت : برات حال من فرقی میکنه که این جوری هم میگی
ب.ا : دیر شد بیا بریم ( سرد )
ا.ت : حتما الان کلی خوشحال میشی که بلاخره از خونه دارم میرم
ب.ا : خیلی حرف میزنی درو باز میکنم با لبخند وارد سالن میشی ( سرد)
ا.ت با یه پوزخند نگاهش رو از پدرش گرفت و به در رو به روش داد در باز شد اولین چیزی که به چشم ا.ت خورد نور زیاد دوربین های عکاسی بود وارد سالن شدن همه درحال عکاسی بودن خنده زوری روی لب ا.ت نقش بسته بود از میان گل هایی که رو سر اون و پدرش ریخته میشد رد شدن و رسیدن به مکان اصلی
پدر بدون هیچ حرفی دست ا.ت رو در دستان کوک قرار داد ا.ت سرش پایین بود وقتی سرش رو بالا آورد متوجه جذابت کوک شد که باعث میشد بهش جذب بشه
ویو کوک
وقتی دستای ا.ت توی دستام قرار گرفت حس مالکیت من بهش رو حس کردم اینکه دیگه برای خودم شده واقعا من عاشقش شدم یعنی یه فرد سنگ دل عاشق شده نمیدونم چی بگم
ا.ت بی نهایت زیبا شده بود
کوک تو خودش بود که یهو .....
- ۲۰.۳k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط