When he was your father p⁶
تهیونگ: وای بدبخت شدیم جیمین دخترامون گیر اون منحرف بدبخت افتادننن
جیمین: 😐...بیخیال...میریم خونه کوک...همین الان.
جیمین ویو*
سوار ماشینم شدیم و به سمت خونه کوک حرکت کردیم. هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود و خونه کوک از ته ته فاصله زیادی داشت. نگران یونا بودم...اون به دختر من و ته چیکار داره؟ باهاشون چیکار کرده؟...بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم به خونه کوک...در خونش رو مدام پشت سر هم میزدم...
جیمین: ...در رو باز کن!...مگه من خرتم که همینجوری منو میفرستی خونه ته میدونم که همش کار خودته....در رو باز کن!!...
ته ویو*
جیمین داشت همینجوری در میزد و بلند حرف میزد اما کسی در رو باز نمیکرد...خیلی نگران شده بودم. وقتی دیدم که کوک در رو باز نمیکنه دیگه مطمعن شدم که همه این ماجرا زیر سر خودشه...
تهیونگ: جیمین...در رو باز نمیکنه. بنظرت باید یه جور دیگه وارد خونه بشیم؟
جیمین: *آه میکشه*....فکر کنم اره...
تهیونگ ویو*
دیدم که جیمین داره دور تا دور خونه رو نگاه میکنه...احتمالا دنبال یه پنجره یا در دیگه ای میگرده...یهو دیدم که داره اروم میخنده.
تهیونگ: هیونگ چی شده؟ چی خنده داره..
جیمین:*سرشو تکون میده* کوکی احمق...
جیمین ویو*
داشتم سرتاسر خونش رو با چشمام نگاه میکردم و دنبال یه راه دیگه برای ورود به خونه بودم تا اینکه چشمم به یه پنجره باز افتاد...کوکی همیشه فراموشکار بود مطمعنم این پنجره اتاقشه...
جیمین: اونجا یه پنجره بازه...فکر کنم پنجره اتاقش باشه.
تهیونگ: ...اره هست..میگما اول تو برو داخل...
جیمین: پوففف..باشه....
جیمین ویو*
به پنجره نزدیک شدم و با هزار تا بدبختی بالاخره موفق شدم وارد اتاق بشم. از پنجره به بیرون نگاه کردم تا به تهیونگ کمک کنم بیاد داخل...اما کسی اونجا نبود. کمی ترسیدم اما به روی خودم نیوردم. با نگرانی چند بار اسمش رو صدا زدم اما جواب نداد تا اینکه یهو چشمام سیاهی رفت.....
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
خدافظ:/
جیمین: 😐...بیخیال...میریم خونه کوک...همین الان.
جیمین ویو*
سوار ماشینم شدیم و به سمت خونه کوک حرکت کردیم. هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود و خونه کوک از ته ته فاصله زیادی داشت. نگران یونا بودم...اون به دختر من و ته چیکار داره؟ باهاشون چیکار کرده؟...بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم به خونه کوک...در خونش رو مدام پشت سر هم میزدم...
جیمین: ...در رو باز کن!...مگه من خرتم که همینجوری منو میفرستی خونه ته میدونم که همش کار خودته....در رو باز کن!!...
ته ویو*
جیمین داشت همینجوری در میزد و بلند حرف میزد اما کسی در رو باز نمیکرد...خیلی نگران شده بودم. وقتی دیدم که کوک در رو باز نمیکنه دیگه مطمعن شدم که همه این ماجرا زیر سر خودشه...
تهیونگ: جیمین...در رو باز نمیکنه. بنظرت باید یه جور دیگه وارد خونه بشیم؟
جیمین: *آه میکشه*....فکر کنم اره...
تهیونگ ویو*
دیدم که جیمین داره دور تا دور خونه رو نگاه میکنه...احتمالا دنبال یه پنجره یا در دیگه ای میگرده...یهو دیدم که داره اروم میخنده.
تهیونگ: هیونگ چی شده؟ چی خنده داره..
جیمین:*سرشو تکون میده* کوکی احمق...
جیمین ویو*
داشتم سرتاسر خونش رو با چشمام نگاه میکردم و دنبال یه راه دیگه برای ورود به خونه بودم تا اینکه چشمم به یه پنجره باز افتاد...کوکی همیشه فراموشکار بود مطمعنم این پنجره اتاقشه...
جیمین: اونجا یه پنجره بازه...فکر کنم پنجره اتاقش باشه.
تهیونگ: ...اره هست..میگما اول تو برو داخل...
جیمین: پوففف..باشه....
جیمین ویو*
به پنجره نزدیک شدم و با هزار تا بدبختی بالاخره موفق شدم وارد اتاق بشم. از پنجره به بیرون نگاه کردم تا به تهیونگ کمک کنم بیاد داخل...اما کسی اونجا نبود. کمی ترسیدم اما به روی خودم نیوردم. با نگرانی چند بار اسمش رو صدا زدم اما جواب نداد تا اینکه یهو چشمام سیاهی رفت.....
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
خدافظ:/
۷.۶k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.