حق دلتنگ ‌شدن...

سلاااااممممم...
خوووووبیییییی؟
صدامو میشنویییییی؟
منممممم... الهااااااممممم...
با وجود گردن درد و ممنوعیت های رنگارنگ، بار بستم امروز به سمت صفه دوست داشتنی...
جایی که با خودت نه، اما با خاطراتت خاطره دارم...
نشسته ام شانه به شانه تو...
+ یه چیزی بگم؟
_ جان؟ تو دوتا بگو...
+ یه چیزی ازت میخوام. شاید خواسته زیادی باشه.
_ جانم؟
+ هر اتفاقی افتاد من فقط یه چیز از تو میخوام... اجازه بده دوستت داشته باشم. اجازه بده دلتنگت بشم. اجازه بده نگرانت بشم...
میدونی بزرگترین ترس من اینه که یه روز برسه که اجازه نداشته باشم نگرانت بشم یا حواسم بهت باشه...
من میترسم یه زمانی بهم اجازه ندی دیگه دوستت داشته باشم...
دیگه حق نداشته باشم حالت رو بپرسم...
من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه این حق رو ازم بگیری...
اگه یه زمانی به هر دلیلی خواستی بری، برو...
حتی به من لازم نیست بگی چرا...
اما حق دوست داشتنت رو ازم نگیر...
و یادم هست که تو خندیدی و گفتی: من عاخه کجا برم بدون تو؟ من بندِ زندگیتم...
و من اون روز احساس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم...
حالا تو رفته ای... درست دو ماه و 14 روز گذشت...
یادم هست یک روز پرسیدم تو اصلا دلت برای من تنگ میشود؟
و تو گفتی میشود تنگ نشود؟
و من جواب دادم نه...
حالا از توووو میپرسمممم....
دلت برای ممنننن تنگگگگ نشدههههه...
مننننن دلممممم تنگگگگ شده....
دیدگاه ها (۳)

من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا

ناکجاآباد دنیا

این حرفها را رها کن... شد دو ماه و 12 روز...خانه را مرتب کرد...

آخرین

جیمین فیک زندگی پارت ۷۵#

پارت ۱۱ بسه ولم کن * جیغ و گریه* (نامجون نگران شد و ولش کرد)...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط