روز اجرا نزدیک میشد و هر لحظه که میگذشت فشار و اضطراب بیشتر توی ...
"𝑹𝑯𝒀𝑻𝑯𝑴 𝑶𝑭 𝒀𝑶𝑼
𝑷𝑨𝑹𝑻 :𝒏𝒊𝒏𝒆
روز اجرا نزدیک میشد و هر لحظه که میگذشت، فشار و اضطراب بیشتر توی فضای کمپانی حس میشد. همه میدونستن که تهدیدها جدیه و کسی جرات نمیکرد کوچکترین بیتوجهی کنه. حتی طرفدارها که همیشه پشتیبان جونگکوک بودن، کمی نگران و دلسرد به نظر میرسیدن، ولی ما فقط به هم تکیه داشتیم.
صبح روز اجرا، وقتی چشمهام رو باز کردم، پیامهای حمایتآمیز از طرف طرفدارها پر شده بود. پیامهایی که به من قوت قلب میدادن؛ «هانا تو قویتری، ما پشتتیم.»، «جونگکوک خوشحاله، ما خوشحالیم.» این کلمات مثل قطرههای بارون، خشکی دلهامون رو تر میکرد.
تو تمرینهای آخر، جونگکوک بیوقفه کنارم بود. دستم رو میگرفت و آرامش میداد. نگاههای عمیقش میگفت: «ما با هم میتونیم هر چیزی رو پشت سر بذاریم.» انگار تمام دنیام فقط اون بود. حتی وقتی صدای تهدیدها توی گوشم زنگ میزد، اون حضور گرماش باعث میشد ترسها کمکم محو بشن.
وقتی چراغهای صحنه روشن شد و موسیقی آغاز شد، احساس کردم قلبم با هر ضربه موسیقی هماهنگ میتپه. پاهایم بدون ترس حرکت میکردن، انگار روحیهای تازه توی وجودم دمیده شده بود. لبخندهای مردم، فریادهای تشویق، همه و همه تبدیل شدن به نیرویی که من و جونگکوک رو جلو میبرد.
هر ثانیه روی صحنه برای من پر از معنی بود. من برای خودم، برای جونگکوک، برای تمام اونهایی که بهمون ایمان داشتن، رقصیدم. اشکها و ترسها تبدیل شدن به شجاعت و قدرت. و اونجا بود که فهمیدم تهدیدها فقط سایههای بیمعنی هستن که نمیتونن جلوی نور عشق ما رو بگیرن.
جونگکوک کنارم بود، نفسش گرم و دستش محکم به دستم چسبیده بود. ما نه فقط یه تیم بودیم، بلکه یه خانواده بودیم که هیچ چیز نمیتونست از هم جداشون کنه. وقتی اجرای ما به پایان رسید و صدای تشویقها همه جا رو پر کرد، من و جونگکوک با هم فهمیدیم: ما پیروز شدیم، نه فقط روی صحنه، بلکه توی دلهامون.
---
𝑷𝑨𝑹𝑻 :𝒏𝒊𝒏𝒆
روز اجرا نزدیک میشد و هر لحظه که میگذشت، فشار و اضطراب بیشتر توی فضای کمپانی حس میشد. همه میدونستن که تهدیدها جدیه و کسی جرات نمیکرد کوچکترین بیتوجهی کنه. حتی طرفدارها که همیشه پشتیبان جونگکوک بودن، کمی نگران و دلسرد به نظر میرسیدن، ولی ما فقط به هم تکیه داشتیم.
صبح روز اجرا، وقتی چشمهام رو باز کردم، پیامهای حمایتآمیز از طرف طرفدارها پر شده بود. پیامهایی که به من قوت قلب میدادن؛ «هانا تو قویتری، ما پشتتیم.»، «جونگکوک خوشحاله، ما خوشحالیم.» این کلمات مثل قطرههای بارون، خشکی دلهامون رو تر میکرد.
تو تمرینهای آخر، جونگکوک بیوقفه کنارم بود. دستم رو میگرفت و آرامش میداد. نگاههای عمیقش میگفت: «ما با هم میتونیم هر چیزی رو پشت سر بذاریم.» انگار تمام دنیام فقط اون بود. حتی وقتی صدای تهدیدها توی گوشم زنگ میزد، اون حضور گرماش باعث میشد ترسها کمکم محو بشن.
وقتی چراغهای صحنه روشن شد و موسیقی آغاز شد، احساس کردم قلبم با هر ضربه موسیقی هماهنگ میتپه. پاهایم بدون ترس حرکت میکردن، انگار روحیهای تازه توی وجودم دمیده شده بود. لبخندهای مردم، فریادهای تشویق، همه و همه تبدیل شدن به نیرویی که من و جونگکوک رو جلو میبرد.
هر ثانیه روی صحنه برای من پر از معنی بود. من برای خودم، برای جونگکوک، برای تمام اونهایی که بهمون ایمان داشتن، رقصیدم. اشکها و ترسها تبدیل شدن به شجاعت و قدرت. و اونجا بود که فهمیدم تهدیدها فقط سایههای بیمعنی هستن که نمیتونن جلوی نور عشق ما رو بگیرن.
جونگکوک کنارم بود، نفسش گرم و دستش محکم به دستم چسبیده بود. ما نه فقط یه تیم بودیم، بلکه یه خانواده بودیم که هیچ چیز نمیتونست از هم جداشون کنه. وقتی اجرای ما به پایان رسید و صدای تشویقها همه جا رو پر کرد، من و جونگکوک با هم فهمیدیم: ما پیروز شدیم، نه فقط روی صحنه، بلکه توی دلهامون.
---
- ۳.۲k
- ۰۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط