پی دی نیم مدتی به سکوت گذروند دستهاشو روی میز گذاشت و ب
پی دی نیم مدتی به سکوت گذروند. دستهاشو روی میز گذاشت و با دقت به کوک نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
– باشه... حرفتو فهمیدم.
(کمی مکث کرد)
– بذار با مدیر برنامهت صحبت کنم.
چند دقیقه بعد، مدیر برنامهی کوک وارد اتاق شد. با نگاهی متعجب به کوک و بعد به پی دی نیم گفت:
– مشکلی پیش اومده؟
پی دی نیم آرام ولی جدی جواب داد:
– کوک نمیخواد همسرش بیشتر از این آسیب ببینه. باید یک راهحل پیدا کنیم.
مدیر برنامه لحظهای فکر کرد، بعد لبخند کوچیکی زد و گفت:
– خب... بهترین راه اینه که خودمون جریان رو مدیریت کنیم. بذاریم کوک و بورام مستقیم با طرفدارها حرف بزنن.
(برگشت سمت کوک)
– یک لایو. شفاف، صادقانه، بدون سانسور.
چشمهای کوک برق زد. برای اولین بار بعد از هفتهها احساس کرد یک امید واقعی وجود داره.
مدیر برنامه ادامه داد:
– وقتی طرفدارها حقیقت رو از زبون خودت بشنون، وقتی ببینن تو پشت همسرت ایستادی، خیلیا ساکت میشن. هیت هم هست، همیشه هست، ولی حداقل کنترلش دست خودمونه.
پی دی نیم سری تکون داد:
– درسته. پس هماهنگ کن. هر وقت کوک آماده بود، پخش زنده رو شروع کنید.
کوک لبخند محوی زد، ایستاد و با احترام سر تعظیم فرود آورد.
– ممنونم... واقعا ممنونم.
وقتی از اتاق بیرون رفت، فقط یک فکر توی ذهنش میچرخید:
«باید به همه ثابت کنم... بورام زندگی منه.»
– باشه... حرفتو فهمیدم.
(کمی مکث کرد)
– بذار با مدیر برنامهت صحبت کنم.
چند دقیقه بعد، مدیر برنامهی کوک وارد اتاق شد. با نگاهی متعجب به کوک و بعد به پی دی نیم گفت:
– مشکلی پیش اومده؟
پی دی نیم آرام ولی جدی جواب داد:
– کوک نمیخواد همسرش بیشتر از این آسیب ببینه. باید یک راهحل پیدا کنیم.
مدیر برنامه لحظهای فکر کرد، بعد لبخند کوچیکی زد و گفت:
– خب... بهترین راه اینه که خودمون جریان رو مدیریت کنیم. بذاریم کوک و بورام مستقیم با طرفدارها حرف بزنن.
(برگشت سمت کوک)
– یک لایو. شفاف، صادقانه، بدون سانسور.
چشمهای کوک برق زد. برای اولین بار بعد از هفتهها احساس کرد یک امید واقعی وجود داره.
مدیر برنامه ادامه داد:
– وقتی طرفدارها حقیقت رو از زبون خودت بشنون، وقتی ببینن تو پشت همسرت ایستادی، خیلیا ساکت میشن. هیت هم هست، همیشه هست، ولی حداقل کنترلش دست خودمونه.
پی دی نیم سری تکون داد:
– درسته. پس هماهنگ کن. هر وقت کوک آماده بود، پخش زنده رو شروع کنید.
کوک لبخند محوی زد، ایستاد و با احترام سر تعظیم فرود آورد.
– ممنونم... واقعا ممنونم.
وقتی از اتاق بیرون رفت، فقط یک فکر توی ذهنش میچرخید:
«باید به همه ثابت کنم... بورام زندگی منه.»
- ۳.۳k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط