فیک لینو پارت
فیک لینو پارت۸
لینو: هیورین
هیورین: بله
لینو: میگم بهتره الان با هانا بری بیرون
هیورین: باشه
گوشیم رو برداشتم و به هانا زنگ زدم(هیورین+هانا~)
~: سلام یابو
+: سلام مشنگ
~: چیکار داری
+: کار داری
~: نبابا کار چی
+: پس اماده شو که بریم بیرون
~: اوکی
+: بای
~: بای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیورین: من میرم حاضر شم
لینو: برو
هیورین: رفتم چمدونم رو باز کردم یه لباس خیلی خوب گذاشته بودم که خیلی بهم میومد رفتم اونو پوشیدم با یه کلاه مشکی کلا تیپم مشکلی بود رفتم پیشش دیدم داره به هان زنگ میزده صبر کردم تا تلفنش تموم بشه
ویو لینو
هیورین رفت که لباس بپوشه منم گوشیم رو گرفتم که به هان زنگ بزنم(لینو+هان~)
~:سلام هیونگ
+: سلام بدو بیا
~: اوکی الان میام
هیورین: اووووم
لینو: خوبه خوشگله
هیورین: میدونم
چیه به چی نگاه میکنی؟
لینو: از اینکه همیشه خوشحالی خوشم میاد
هیورین: بابام میگه باید توی زندگیت همیشع بخندی و خوشحال باشی و حتی واسه کوچیک ترین چیزها گریه نکنی
لینو: واقعا
هیورین: اره حتی بهم گفته اگه یروزی فهمیدی مردم گریه نکن و یه لبخند بزن تا من از اون بالا بفهمم تو خوشحالی
لینو: واقعا میخوایی اینکارو بکنی
هیورین: اگه بابام میخواد اره چراکه نه
دینگ دینگ(هان اوند تو)
هان: سلام
هیورین: سلام
لینو: خب دیگه برو
هیورین: باشه خدافظ
هان: خدافظ
ویو هیورین
رفتم پایین سوار ماشینم شدم ک رفتم وقتی رسیدم دیدم هونا پشت در وایساده و با ماشین رفتم جلوش و سوار ماشین شد
هیورین: بریم؟
هانا: بریم
هیورین: خب کجا بریم
هانا: بریم پارک قدم بزنیم
هیورین: بریم
من و هانا از بچگی باهم دوست بودیم و وقتی بچه بودیم به پارک میرفتیم و الان هم رفتیم به همون پارک بچگیمون
هانا: هنوز مثل گذشته خوشگله
هیورین: تمام خاطرات منو تو داره از جلو چشمام رد میشه
هانا: واسه منم
هی بغل این پارک یه ساحله مگه نه
هیورین: اره
هانا: بیا بریم زندگی شیرین من از اینجا شروع شد
ویو هیورین: هانا دستم رو گرفته بود و به طرف ساحل داشتیم میدوییدیم که یهو وایساد
هانا: من هر وقت دلم میگیره میام اینجا بهم کمک میکنه ارامش پیدا کنم
هیورین: خب حالا چه ربطی به زندگی شیرینت داشت
هانا: من هان رو برای اولین بار اینجا دیدمش و عاشقش شدم
(فلش بک به اون روز)
ویو هانا
با مومان و بابام دعوام شد و رفتم به ساحلی که هر وقت ناراحتم میرم اونجا نشستم و فقط به موج دریا نگاه میکردم سرمو چرخوندم دیدم چندتا پسر داشتن بسکتبال بازی میکردن دوباره شروع کردم به دیدن دریا که توپ خیلی اروم به سمتم قل خورد توپ رو گرفتم و از جام بلند شدم و یه پسر خیلی خوشگل که لپای سنجابی داشت و خیلی کیوت اومد سمتم
لینو: هیورین
هیورین: بله
لینو: میگم بهتره الان با هانا بری بیرون
هیورین: باشه
گوشیم رو برداشتم و به هانا زنگ زدم(هیورین+هانا~)
~: سلام یابو
+: سلام مشنگ
~: چیکار داری
+: کار داری
~: نبابا کار چی
+: پس اماده شو که بریم بیرون
~: اوکی
+: بای
~: بای
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیورین: من میرم حاضر شم
لینو: برو
هیورین: رفتم چمدونم رو باز کردم یه لباس خیلی خوب گذاشته بودم که خیلی بهم میومد رفتم اونو پوشیدم با یه کلاه مشکی کلا تیپم مشکلی بود رفتم پیشش دیدم داره به هان زنگ میزده صبر کردم تا تلفنش تموم بشه
ویو لینو
هیورین رفت که لباس بپوشه منم گوشیم رو گرفتم که به هان زنگ بزنم(لینو+هان~)
~:سلام هیونگ
+: سلام بدو بیا
~: اوکی الان میام
هیورین: اووووم
لینو: خوبه خوشگله
هیورین: میدونم
چیه به چی نگاه میکنی؟
لینو: از اینکه همیشه خوشحالی خوشم میاد
هیورین: بابام میگه باید توی زندگیت همیشع بخندی و خوشحال باشی و حتی واسه کوچیک ترین چیزها گریه نکنی
لینو: واقعا
هیورین: اره حتی بهم گفته اگه یروزی فهمیدی مردم گریه نکن و یه لبخند بزن تا من از اون بالا بفهمم تو خوشحالی
لینو: واقعا میخوایی اینکارو بکنی
هیورین: اگه بابام میخواد اره چراکه نه
دینگ دینگ(هان اوند تو)
هان: سلام
هیورین: سلام
لینو: خب دیگه برو
هیورین: باشه خدافظ
هان: خدافظ
ویو هیورین
رفتم پایین سوار ماشینم شدم ک رفتم وقتی رسیدم دیدم هونا پشت در وایساده و با ماشین رفتم جلوش و سوار ماشین شد
هیورین: بریم؟
هانا: بریم
هیورین: خب کجا بریم
هانا: بریم پارک قدم بزنیم
هیورین: بریم
من و هانا از بچگی باهم دوست بودیم و وقتی بچه بودیم به پارک میرفتیم و الان هم رفتیم به همون پارک بچگیمون
هانا: هنوز مثل گذشته خوشگله
هیورین: تمام خاطرات منو تو داره از جلو چشمام رد میشه
هانا: واسه منم
هی بغل این پارک یه ساحله مگه نه
هیورین: اره
هانا: بیا بریم زندگی شیرین من از اینجا شروع شد
ویو هیورین: هانا دستم رو گرفته بود و به طرف ساحل داشتیم میدوییدیم که یهو وایساد
هانا: من هر وقت دلم میگیره میام اینجا بهم کمک میکنه ارامش پیدا کنم
هیورین: خب حالا چه ربطی به زندگی شیرینت داشت
هانا: من هان رو برای اولین بار اینجا دیدمش و عاشقش شدم
(فلش بک به اون روز)
ویو هانا
با مومان و بابام دعوام شد و رفتم به ساحلی که هر وقت ناراحتم میرم اونجا نشستم و فقط به موج دریا نگاه میکردم سرمو چرخوندم دیدم چندتا پسر داشتن بسکتبال بازی میکردن دوباره شروع کردم به دیدن دریا که توپ خیلی اروم به سمتم قل خورد توپ رو گرفتم و از جام بلند شدم و یه پسر خیلی خوشگل که لپای سنجابی داشت و خیلی کیوت اومد سمتم
- ۹.۷k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط