پارت ۹۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۹۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیما:
سعی کردم به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده بود.اما ذهنم خالی بود .
از پشت پنجره به بیرون زل زدم . امروز مرخص میشدم اما سرم هنوز تیر میکشید.
دگتر گفته بود ممکنه این سردرد تا آخر عمر باهام بمونه.
بابا اومد و با اخم به پرستار گفت:
_یه ذره برسید روز آخری به بچم.
با خنده گفتم:
_رسیدن بابا بی خیال.
با اخم گفت:
_تو ساکت.
نتونستم خنده امو پنهون کنم. اومد نزدیکمو گفت:
_خم شو ببینم.
قدش از من کوتاه تر بود.
کمی خم شدم .
گوشمو گرفت اما نپیچوند،
_یه دختره ای وقتی داشتی میمردی اینجا هرروز مرد و زنده شد واسه تو حیف اشکای اون که برا تو میریزه!
با خنده گفتم:
_خب چیکار کنم بابا پسرت هم خوشتیپه هم خوش بر و رو بعدم من کم طرفدار ندارم لابد..
گوشمو پیچوند و گفت:
_دختر مردم مسخره بازی تو نیست الکی دلشو خوش نکن اگه نمیخوایش!
گوشمو ول کرد و و رفت سمت در :
_چه عجب راجع به برادر زاده ی عزیزت چیزی نگفتی که اول تا آخرش اون فقط عروس توعه!
برگشت و تو چشمام زل زد و گفت:
_چون همه چی منتفیه فهلا که همه تون بین مرگ و زندگی گیر کردید!
متعجب نگاهش کردم،
_منظورت چیه بابا؟
_سحر حافظه اشو از دست داده و عرفان ..
با اینکه ازش دلخور بودم اما نمی تونستم باور کنم!
_چیشده بابا بگو عرفان چی؟
_عرفان ام تو کماس..خیلی وضعیش وخیمه..!
مگه میشه؟چرا تو یه زمان باید هم واسه من هم سحر هم عرفان این اتفاقا بیوفته؟!
_بابا بزرگت و مادربزرگت چند تا گوسفند قربونی کردن میگن مردم چشمتون زدن حالا هر کی ندونه ما که خوب میدونیم بجز سحر شما دوتا لنگ دراز قیافه ی آنچنانی ندارید!
با خنده گفتم :
_انقدر ازم تعریف نکن خودکشی میکنما..
با چشم قره گفت:
_این دختره بنظر دختر خوبی میاد دل عروسمو بشکونی با من طرفی!
_عروست؟!
_همونی که بخاطرش حاضر نشدی سحر رو بگیری!
ته دلم کیلو کیلو قند آب شد.
۵ دیقه بعد از رفتن بابا نیاز آروم اومد داخل و با چهره ی شادی گفت:
_سلام چطوری؟روز آخری دلت که نگرفته؟
_چرا یکم دلم گرفته؟
با اخم بهم نگاه کرد و بادلشوره گفت:
_چرا عزیرم؟چته؟درد داری؟
دستاشو گرفتم تو دستم.
_آره خیلی.
با نگرانی به سرم نگاه کرد.
_سرت آره؟بمیرم الهی
_نه ، دلم !
با تعجب زل زد به چشمام !
_دلت؟!به دکتر گفتی؟
_چیو بگم بهش؟
_وایس تا برم پیش دکتر و بیام.
تا خواست بره ساعدشو گرفتم و کشوندمش سمت خودم.
_کجا میری؟دکتر من رو به رومه!
پلکش پرید
_من؟
_آره
_دکتر نمیخوای بپرسی دلم چشه؟
_دلت چشه؟
_دلم تنگ شده بود واسه ی دختر چشم آهویی!
_کی
اشاره کردم بهش
_تو
تبسم قشنگی روی لبای بی جونش نشست
آروم کشیدمش بغلم و گفتم:
_دوای دردمم بغلشه دکتر،میگیری چی میگم؟
_آره
از بغلم اومد بیرون وسه تاربدست نشست روی تخت.
_سه تار بزنم واست؟
_بزن.
تاشروع کرد به زدن چشماموبستم
نیما:
سعی کردم به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده بود.اما ذهنم خالی بود .
از پشت پنجره به بیرون زل زدم . امروز مرخص میشدم اما سرم هنوز تیر میکشید.
دگتر گفته بود ممکنه این سردرد تا آخر عمر باهام بمونه.
بابا اومد و با اخم به پرستار گفت:
_یه ذره برسید روز آخری به بچم.
با خنده گفتم:
_رسیدن بابا بی خیال.
با اخم گفت:
_تو ساکت.
نتونستم خنده امو پنهون کنم. اومد نزدیکمو گفت:
_خم شو ببینم.
قدش از من کوتاه تر بود.
کمی خم شدم .
گوشمو گرفت اما نپیچوند،
_یه دختره ای وقتی داشتی میمردی اینجا هرروز مرد و زنده شد واسه تو حیف اشکای اون که برا تو میریزه!
با خنده گفتم:
_خب چیکار کنم بابا پسرت هم خوشتیپه هم خوش بر و رو بعدم من کم طرفدار ندارم لابد..
گوشمو پیچوند و گفت:
_دختر مردم مسخره بازی تو نیست الکی دلشو خوش نکن اگه نمیخوایش!
گوشمو ول کرد و و رفت سمت در :
_چه عجب راجع به برادر زاده ی عزیزت چیزی نگفتی که اول تا آخرش اون فقط عروس توعه!
برگشت و تو چشمام زل زد و گفت:
_چون همه چی منتفیه فهلا که همه تون بین مرگ و زندگی گیر کردید!
متعجب نگاهش کردم،
_منظورت چیه بابا؟
_سحر حافظه اشو از دست داده و عرفان ..
با اینکه ازش دلخور بودم اما نمی تونستم باور کنم!
_چیشده بابا بگو عرفان چی؟
_عرفان ام تو کماس..خیلی وضعیش وخیمه..!
مگه میشه؟چرا تو یه زمان باید هم واسه من هم سحر هم عرفان این اتفاقا بیوفته؟!
_بابا بزرگت و مادربزرگت چند تا گوسفند قربونی کردن میگن مردم چشمتون زدن حالا هر کی ندونه ما که خوب میدونیم بجز سحر شما دوتا لنگ دراز قیافه ی آنچنانی ندارید!
با خنده گفتم :
_انقدر ازم تعریف نکن خودکشی میکنما..
با چشم قره گفت:
_این دختره بنظر دختر خوبی میاد دل عروسمو بشکونی با من طرفی!
_عروست؟!
_همونی که بخاطرش حاضر نشدی سحر رو بگیری!
ته دلم کیلو کیلو قند آب شد.
۵ دیقه بعد از رفتن بابا نیاز آروم اومد داخل و با چهره ی شادی گفت:
_سلام چطوری؟روز آخری دلت که نگرفته؟
_چرا یکم دلم گرفته؟
با اخم بهم نگاه کرد و بادلشوره گفت:
_چرا عزیرم؟چته؟درد داری؟
دستاشو گرفتم تو دستم.
_آره خیلی.
با نگرانی به سرم نگاه کرد.
_سرت آره؟بمیرم الهی
_نه ، دلم !
با تعجب زل زد به چشمام !
_دلت؟!به دکتر گفتی؟
_چیو بگم بهش؟
_وایس تا برم پیش دکتر و بیام.
تا خواست بره ساعدشو گرفتم و کشوندمش سمت خودم.
_کجا میری؟دکتر من رو به رومه!
پلکش پرید
_من؟
_آره
_دکتر نمیخوای بپرسی دلم چشه؟
_دلت چشه؟
_دلم تنگ شده بود واسه ی دختر چشم آهویی!
_کی
اشاره کردم بهش
_تو
تبسم قشنگی روی لبای بی جونش نشست
آروم کشیدمش بغلم و گفتم:
_دوای دردمم بغلشه دکتر،میگیری چی میگم؟
_آره
از بغلم اومد بیرون وسه تاربدست نشست روی تخت.
_سه تار بزنم واست؟
_بزن.
تاشروع کرد به زدن چشماموبستم
۱۵۸.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.