پارت ۹۵ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۹۵ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
نیما:
خیلی آرام بخش و دلنشین بودریتمش
نتونستم جلوی احساساتمو بگیرم و نشینم کنارش و پیشونیشو نبوسم!
با لبخند برگشت سمتم .
خیلی آرامدر گوشش زمزمه کردم:
_ادامه بده تو..
ادامه داد به سه تار زدن اما تمام هواسش پیش من بود!
بعد از اینکه تموم شد با لبخند گفتم:
_خیلی آروم و دلنشین بود،ریتمشو دوس داشتم بهم انرژی داد!
با شوق و ذوق راجع به یاد گرفتن سه تار از استادش گفت.
_خیلی خوبه نیما.
اخم کردم و گفتم استادت مرد که نیست؟
با لبخند گفت:
_نه تو فقط به فکر سرت باش و اصلا عصبی نشو واست سمه
_من یه چیزی دلم میخواد که گفتنش جایز نیست نه؟
_بگو بعدا مشخص می شه جایز هست که عملی شه یا نه!
به لبش اشاره کردم. خیلی وقت بود،سرخ شد و از جاش بلند شد و گفت:
_فعلا جایز نیست!
***
نیاز:
رفتم سمت اتاق دوستم که پرستار بود!
با دیدنم منو تو آغوشش گرفت.
با لبخند نشستم کنارش روی صندلی راحتی.
_دکتر نیما چیزی نگفت راجع به وضعیتش.
_اونجوری که من متوجه شدم نیاز
کمی ام و ام کرد اما بالاخره به حرف اومد.
_ممکنه این سردرد ناشی ازهمون ضربه باشه و شروع سردرد های بیشتر و شدید تر باشه و زندگی با همچین آدمی که ممکنه ساعت ۴ صبح یهو از شدت سردرد بلند شه و تو بایدبتونی آرومش کنی!
بخصوص واسه پسری مثل نیما که توی حالت عادی ام عصبیه چه برسه به اینکه حالش بد یاشه و نتونه دردشو آروم کنه!
چیزایی که میشنیدم هم نگرانم کردهم ناراحت اما قبل از اینا دنیا روی سرم خراب شد.
من طاقت درد کشیدن نیما رو نداشتم. نیمای قوی من از شدت سر درد یهو بیدار شه و من ندونم چیکارش کنم!
اما حتی ذره ای دو دل نشدم برای موندن کنارش یا نموندن!
درسته اون یبار رفت من این رفتنو فقط با مرگم تلافی میکنم!
_خب؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
_میتونم!
_نمیتونی نیاز،بخدا نمیتونی اشتباه تو جوونی اونم خوشگله هر موردی بخواد جور میکنه برا خودش بخدا این درد فقط درد اون نیست بیشتر دردش برای توعه که زجر کشیدنشو قراره ببینی!
احساس کردم فضا زیادی گرم شده.
به سمت پنجره رفتمو بازش کردم.
کمی از اضطرابمو کمکرد اما بازم حالم خراب بود. هنوز هم گرمم بود هنوز هم حس خفگی داشتم.
_چته نیاز؟
_چند سال با همچین آدمی دوست نبودم عین یه زنو شوهر بودیم ، یه لحظه هایی بوده که از شدت عصبانیت ممکن بوده هر کاری کنه اما من رامش کردم هر چقدرم وحشی و درنده بود من اهلیش کردم هنوزم که هنوزه عصبی میشه اما عصبانیتشو میتونم کنترل کنم.میدونی؟رگ خوابش دستمه هر آن میتونم بریزمش بهم و هر آنم میتونم آرومش کنم،دیگه برام سخت نیست آروم کردن همچین آدمی!
شده زندگی برام!شده نون و آب دیدن اخماش،حتی داد زدناش حکم اکسیژنه برام شایدباور نکنی امابخدا که من اینارو نفس میکشم.
نیما:
خیلی آرام بخش و دلنشین بودریتمش
نتونستم جلوی احساساتمو بگیرم و نشینم کنارش و پیشونیشو نبوسم!
با لبخند برگشت سمتم .
خیلی آرامدر گوشش زمزمه کردم:
_ادامه بده تو..
ادامه داد به سه تار زدن اما تمام هواسش پیش من بود!
بعد از اینکه تموم شد با لبخند گفتم:
_خیلی آروم و دلنشین بود،ریتمشو دوس داشتم بهم انرژی داد!
با شوق و ذوق راجع به یاد گرفتن سه تار از استادش گفت.
_خیلی خوبه نیما.
اخم کردم و گفتم استادت مرد که نیست؟
با لبخند گفت:
_نه تو فقط به فکر سرت باش و اصلا عصبی نشو واست سمه
_من یه چیزی دلم میخواد که گفتنش جایز نیست نه؟
_بگو بعدا مشخص می شه جایز هست که عملی شه یا نه!
به لبش اشاره کردم. خیلی وقت بود،سرخ شد و از جاش بلند شد و گفت:
_فعلا جایز نیست!
***
نیاز:
رفتم سمت اتاق دوستم که پرستار بود!
با دیدنم منو تو آغوشش گرفت.
با لبخند نشستم کنارش روی صندلی راحتی.
_دکتر نیما چیزی نگفت راجع به وضعیتش.
_اونجوری که من متوجه شدم نیاز
کمی ام و ام کرد اما بالاخره به حرف اومد.
_ممکنه این سردرد ناشی ازهمون ضربه باشه و شروع سردرد های بیشتر و شدید تر باشه و زندگی با همچین آدمی که ممکنه ساعت ۴ صبح یهو از شدت سردرد بلند شه و تو بایدبتونی آرومش کنی!
بخصوص واسه پسری مثل نیما که توی حالت عادی ام عصبیه چه برسه به اینکه حالش بد یاشه و نتونه دردشو آروم کنه!
چیزایی که میشنیدم هم نگرانم کردهم ناراحت اما قبل از اینا دنیا روی سرم خراب شد.
من طاقت درد کشیدن نیما رو نداشتم. نیمای قوی من از شدت سر درد یهو بیدار شه و من ندونم چیکارش کنم!
اما حتی ذره ای دو دل نشدم برای موندن کنارش یا نموندن!
درسته اون یبار رفت من این رفتنو فقط با مرگم تلافی میکنم!
_خب؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
_میتونم!
_نمیتونی نیاز،بخدا نمیتونی اشتباه تو جوونی اونم خوشگله هر موردی بخواد جور میکنه برا خودش بخدا این درد فقط درد اون نیست بیشتر دردش برای توعه که زجر کشیدنشو قراره ببینی!
احساس کردم فضا زیادی گرم شده.
به سمت پنجره رفتمو بازش کردم.
کمی از اضطرابمو کمکرد اما بازم حالم خراب بود. هنوز هم گرمم بود هنوز هم حس خفگی داشتم.
_چته نیاز؟
_چند سال با همچین آدمی دوست نبودم عین یه زنو شوهر بودیم ، یه لحظه هایی بوده که از شدت عصبانیت ممکن بوده هر کاری کنه اما من رامش کردم هر چقدرم وحشی و درنده بود من اهلیش کردم هنوزم که هنوزه عصبی میشه اما عصبانیتشو میتونم کنترل کنم.میدونی؟رگ خوابش دستمه هر آن میتونم بریزمش بهم و هر آنم میتونم آرومش کنم،دیگه برام سخت نیست آروم کردن همچین آدمی!
شده زندگی برام!شده نون و آب دیدن اخماش،حتی داد زدناش حکم اکسیژنه برام شایدباور نکنی امابخدا که من اینارو نفس میکشم.
۱۳۴.۵k
۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.