پارت ۹۳ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۹۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
آهو:
دستمو گرفت و گفت:
_بهش فکر نکن به وقتش یادت میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
_من اینجا احساس آرامش نمی کنم سیا ، هواش یجوریه آدماش بی احساسن انگار ، من دلم لک زده برا هوای همیشه ی خدا بارونی گیلان عزیزمون.. منم دلم لک زده واسه بغل مامانم واسه آش رشته های مامانت واسه مسابقه موتور سواری گذاشتنمون.
اینجا هواش آلوده اس دلای آدما مثه دریای خزر ما نیس.. مثه دود خاکستری رنگ پتروشیمی ..
دستمو گرفت و گفت:
_آدمای اینجام هوای آلوده ی اینجا رو ترجیح میدن به آبی آسمون و دریای ما می دونی چرا؟
_چرا
_چون خاطراتشون ، عزیز تریناشون ، آرزوهاشون ، و وطنشون اینجاست!
_واقعا؟
_آره ولی من این جوری نیستم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_مگه میشه؟یعنی تو هوای شمال قشنگمون با هوای آلوده ی اینجا برات یکیه؟!
_همه جا برا من هوا ابریه .. آخه خیلی وقته از وطنم دورم!
متعجب نگاهش کردم.
_نمی فهمم منظورت چیه؟
به قلبم اشاره کرد و گفت:
_خیلی وقته اونجا نیستم ، از اون موقع که بابات رفتوطن منو ازم سلب کردی ، خونه ی من وطنم قلب توعه ، چرا ازم دریغش میکنی ؟!
دستمو گذاشتم روی قلبم ،محکم میکوبید،سیاوش چی داشت میگفت؟
_سیاوش؟
بهم زل زد و گفت:
_جونم
_من..
تا خواستم حرفمو بزنم تلفنش زنگ خورد. مامانش بود ،با ببخشیدی از ماشین پیاده شد و نشست روی نیمکت و با تلفن حرف زدن . همونجوری بهش زل زدم .
چی کشیده بود این مرد؟ من خواستم انتقام بگیرم خواستم به هدفام برسم اما نخواستم که قلب تنها کسی که واسه خودم میخواد منو بشکونم!
تلفن رو قطع کرد و گذاشت توی جیبش ،منتظر موندم تا بیاد اما دیدم انگار قرار نیست بیاد.
کاپشنشو گرفتم دستم و از ماشین زدم بیرون.قفلش کردم و رفتم سمت نیمکتی که روی اون نشسته بود.
کاپشنشو انداختم روی شونه اش و کلاه کاپشنشو گذاشتم سرش.
نشستم کنارش.
_چه هوای سردی ،نه؟
هیچی نگفت.زل زدم بهش خنثی و بی تفاوت با چشمایی که من غمشو امشب تونستم کشف کنم به روبه رو زل زده بود.
_ببینمت سیا.
برنگشت.
_سیا..تو همیشه تو ی وطنت جا داری، اگه بخاطر هدفام و انتقام هواسم کمتر بهت بوده معذرت میخوام، اما ببین چی دارم میگم بهت بهم نگاه کن .
برگشت و بهم نگاه کرد.چشماش خالی از هر حسی بود.
مشتمو کوبوندم روی قلبم و گفتم:
_وطنت بدون تو اشغال ترینه ، بیا و آزادش کن!
از روی نیمکت بلند شدم و رفتم روبه روش دستمو باز کردم و گفتم:
_وطن بشم ، شهید شدن بلدی؟
با اخم از جاش بلند شد که بره یهوبایه حرکت منو کشید تو آغوشش.
در گوشم با صدای مردونه اش زمزمه کرد:
_شهیدتم وطن من!
پر انرژی در گوشش گفتم:
_الان هوا چطوره؟
با خنده گفت:
_هوا آفتابیه!ینجا همیشه جنوبه با کلی درخت خرما!
با خنده نگاش کردم و گفتم:
_آخ جون خرما.
_آهو
_جونم؟
_منم عاشقتم!
آهو:
دستمو گرفت و گفت:
_بهش فکر نکن به وقتش یادت میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
_من اینجا احساس آرامش نمی کنم سیا ، هواش یجوریه آدماش بی احساسن انگار ، من دلم لک زده برا هوای همیشه ی خدا بارونی گیلان عزیزمون.. منم دلم لک زده واسه بغل مامانم واسه آش رشته های مامانت واسه مسابقه موتور سواری گذاشتنمون.
اینجا هواش آلوده اس دلای آدما مثه دریای خزر ما نیس.. مثه دود خاکستری رنگ پتروشیمی ..
دستمو گرفت و گفت:
_آدمای اینجام هوای آلوده ی اینجا رو ترجیح میدن به آبی آسمون و دریای ما می دونی چرا؟
_چرا
_چون خاطراتشون ، عزیز تریناشون ، آرزوهاشون ، و وطنشون اینجاست!
_واقعا؟
_آره ولی من این جوری نیستم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_مگه میشه؟یعنی تو هوای شمال قشنگمون با هوای آلوده ی اینجا برات یکیه؟!
_همه جا برا من هوا ابریه .. آخه خیلی وقته از وطنم دورم!
متعجب نگاهش کردم.
_نمی فهمم منظورت چیه؟
به قلبم اشاره کرد و گفت:
_خیلی وقته اونجا نیستم ، از اون موقع که بابات رفتوطن منو ازم سلب کردی ، خونه ی من وطنم قلب توعه ، چرا ازم دریغش میکنی ؟!
دستمو گذاشتم روی قلبم ،محکم میکوبید،سیاوش چی داشت میگفت؟
_سیاوش؟
بهم زل زد و گفت:
_جونم
_من..
تا خواستم حرفمو بزنم تلفنش زنگ خورد. مامانش بود ،با ببخشیدی از ماشین پیاده شد و نشست روی نیمکت و با تلفن حرف زدن . همونجوری بهش زل زدم .
چی کشیده بود این مرد؟ من خواستم انتقام بگیرم خواستم به هدفام برسم اما نخواستم که قلب تنها کسی که واسه خودم میخواد منو بشکونم!
تلفن رو قطع کرد و گذاشت توی جیبش ،منتظر موندم تا بیاد اما دیدم انگار قرار نیست بیاد.
کاپشنشو گرفتم دستم و از ماشین زدم بیرون.قفلش کردم و رفتم سمت نیمکتی که روی اون نشسته بود.
کاپشنشو انداختم روی شونه اش و کلاه کاپشنشو گذاشتم سرش.
نشستم کنارش.
_چه هوای سردی ،نه؟
هیچی نگفت.زل زدم بهش خنثی و بی تفاوت با چشمایی که من غمشو امشب تونستم کشف کنم به روبه رو زل زده بود.
_ببینمت سیا.
برنگشت.
_سیا..تو همیشه تو ی وطنت جا داری، اگه بخاطر هدفام و انتقام هواسم کمتر بهت بوده معذرت میخوام، اما ببین چی دارم میگم بهت بهم نگاه کن .
برگشت و بهم نگاه کرد.چشماش خالی از هر حسی بود.
مشتمو کوبوندم روی قلبم و گفتم:
_وطنت بدون تو اشغال ترینه ، بیا و آزادش کن!
از روی نیمکت بلند شدم و رفتم روبه روش دستمو باز کردم و گفتم:
_وطن بشم ، شهید شدن بلدی؟
با اخم از جاش بلند شد که بره یهوبایه حرکت منو کشید تو آغوشش.
در گوشم با صدای مردونه اش زمزمه کرد:
_شهیدتم وطن من!
پر انرژی در گوشش گفتم:
_الان هوا چطوره؟
با خنده گفت:
_هوا آفتابیه!ینجا همیشه جنوبه با کلی درخت خرما!
با خنده نگاش کردم و گفتم:
_آخ جون خرما.
_آهو
_جونم؟
_منم عاشقتم!
۹۰.۵k
۱۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.