فیک
فیک١١٩
کوک لبخندی زد و گفت: "اما من دیونهت هستم."
چند هفته از این ماجرا گذشته بود و آرامش نسبی به زندگیشان برگشته بود. کوک که از تهیونگ ناراحت بود، اما به روی خودش نمیآورد. مشکل اصلی این بود که هرا هنوز نمیدانست که هانول مادرش است و امروز قرار بود این راز رو بهش بگویند.
همه دور میز غذا نشسته بودند. جونگ هی و هرا سر اینکه کدوم غذا رو انتخاب کنند، بگو مگو کرده بودند. کوک با صدای آرام صدا زد: "هرا!"
هرا با تعجب به سمت پدرش برگشت: "بله؟"
کوک لبخندی زد و گفت: "میخوام در مورد مامانت صحبت کنیم."
ناگهان، همه از غذا خوردن دست کشیدند. هرا با حیرت گفت: "چییی؟"
کوک با نرمی پرسید: "مگه دوست نداری بدونی مامانت کیه؟"
هرا با اشتیاق پاسخ داد: "چرا دوست دارم بدونم."
کوک نفس عمیقی کشید و گفت: "تو یه برادر هم داری."
این حرفها حس کنجکاوی هرا رو بیشتر کرد. کوک ادامه داد: "مامان جونگ هی که دوست داشتی مادرت بشه، مادر واقعیته."
هرا نگاهی از روی شک و تردید به هانول انداخت و پرسید: "راست میگه؟"
هانول با نگاهی ناراحت و گرم جواب داد: "آره."
هرا بیهیچ حرفی بلند شد و به اتاقش رفت. کوک خواست دنبالش بره، اما هانول جلویش رو گرفت: "بهتره من باهاش صحبت کنم."
هانول به آرامی به سمت اتاق هرا رفت و گفت: "میتونم بیام داخل؟"
وقتی جواب نشنید، در رو باز کرد و وارد شد. خندهای بر لبش نشست وقتی متوجه شد جسم کوچکی زیر پتو پنهان شده. روی تخت نشست و با لبخند گفت: "میدونم از من و پدرت عصبی هستی، اما باید درک کنی. چهار سال پیش، وقتی میخواستی به دنیا بیای، دشمنهای پدرت من رو دزدیدند و نزاشتن که تو رو ببینم."
هانول ادامه داد: "اونها تو رو پیش پدرت فرستادند و جونگ هی رو نگه داشتند. جونگ هی رو مثل خودشون میخواستند بسازند، اما اون مثل پدرش بود. شبها به تو و پدرت فکر میکردم و امیدوار بودم یه روزی کنار هم باشیم."
صدایش لرزید اما ادامه داد: "وقتی تو رو دیدم، فهمیدم که تو بچه من هستی. اما اونا نزاشتن که بگم من مادرت هستم. اگه میگفتم، اونا تو و پدرت رو میشکستند. دخترم، جونگ هی تو رو دوست داره، منم دارم و پدرت هم داره. ما خوشحالی تو رو میخواهیم. میشه ببخشی؟"
هرا با لحنی که هنوز توش کمی تردید بود گفت: "فکر میکنم..."
هانول اهمیتی نداد، پتو رو از روی هرا کشید و با صدای گرمش گفت: "های، من تو رو بعد از این همه وقت دیدم و حالا باید اینطور با مادرت رفتار کنی؟ زود باش، باید با هم بازی کنیم."
هانول دستهایش را دور دخترش حلقه کرد و برای اولین بار بعد از سالها، هر دو در کنار هم بودن، حس آرامش و رضایت را تجربه کردند.
کوک لبخندی زد و گفت: "اما من دیونهت هستم."
چند هفته از این ماجرا گذشته بود و آرامش نسبی به زندگیشان برگشته بود. کوک که از تهیونگ ناراحت بود، اما به روی خودش نمیآورد. مشکل اصلی این بود که هرا هنوز نمیدانست که هانول مادرش است و امروز قرار بود این راز رو بهش بگویند.
همه دور میز غذا نشسته بودند. جونگ هی و هرا سر اینکه کدوم غذا رو انتخاب کنند، بگو مگو کرده بودند. کوک با صدای آرام صدا زد: "هرا!"
هرا با تعجب به سمت پدرش برگشت: "بله؟"
کوک لبخندی زد و گفت: "میخوام در مورد مامانت صحبت کنیم."
ناگهان، همه از غذا خوردن دست کشیدند. هرا با حیرت گفت: "چییی؟"
کوک با نرمی پرسید: "مگه دوست نداری بدونی مامانت کیه؟"
هرا با اشتیاق پاسخ داد: "چرا دوست دارم بدونم."
کوک نفس عمیقی کشید و گفت: "تو یه برادر هم داری."
این حرفها حس کنجکاوی هرا رو بیشتر کرد. کوک ادامه داد: "مامان جونگ هی که دوست داشتی مادرت بشه، مادر واقعیته."
هرا نگاهی از روی شک و تردید به هانول انداخت و پرسید: "راست میگه؟"
هانول با نگاهی ناراحت و گرم جواب داد: "آره."
هرا بیهیچ حرفی بلند شد و به اتاقش رفت. کوک خواست دنبالش بره، اما هانول جلویش رو گرفت: "بهتره من باهاش صحبت کنم."
هانول به آرامی به سمت اتاق هرا رفت و گفت: "میتونم بیام داخل؟"
وقتی جواب نشنید، در رو باز کرد و وارد شد. خندهای بر لبش نشست وقتی متوجه شد جسم کوچکی زیر پتو پنهان شده. روی تخت نشست و با لبخند گفت: "میدونم از من و پدرت عصبی هستی، اما باید درک کنی. چهار سال پیش، وقتی میخواستی به دنیا بیای، دشمنهای پدرت من رو دزدیدند و نزاشتن که تو رو ببینم."
هانول ادامه داد: "اونها تو رو پیش پدرت فرستادند و جونگ هی رو نگه داشتند. جونگ هی رو مثل خودشون میخواستند بسازند، اما اون مثل پدرش بود. شبها به تو و پدرت فکر میکردم و امیدوار بودم یه روزی کنار هم باشیم."
صدایش لرزید اما ادامه داد: "وقتی تو رو دیدم، فهمیدم که تو بچه من هستی. اما اونا نزاشتن که بگم من مادرت هستم. اگه میگفتم، اونا تو و پدرت رو میشکستند. دخترم، جونگ هی تو رو دوست داره، منم دارم و پدرت هم داره. ما خوشحالی تو رو میخواهیم. میشه ببخشی؟"
هرا با لحنی که هنوز توش کمی تردید بود گفت: "فکر میکنم..."
هانول اهمیتی نداد، پتو رو از روی هرا کشید و با صدای گرمش گفت: "های، من تو رو بعد از این همه وقت دیدم و حالا باید اینطور با مادرت رفتار کنی؟ زود باش، باید با هم بازی کنیم."
هانول دستهایش را دور دخترش حلقه کرد و برای اولین بار بعد از سالها، هر دو در کنار هم بودن، حس آرامش و رضایت را تجربه کردند.
- ۲۰.۰k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط