فیک ١٢٠end
کمی گذشت و بالاخره هرا و هانول برگشتند. این بار چهره هرا پر از لبخند بود و انگار از دلش یک بار سنگین برداشته شده بود. کوک که از دور دیده بود، بلند شد و به سمتشان رفت. با خوشحالی گفت: همهچی درست شد!
هانول سرشو با رضایت تکون داد. هرا که حالا حس شادی رو در وجودش احساس میکرد، به سمت هانول دوید و وارد بغلی گرمش شد. حالا همگی به آرامش و شادی رسیده بودند. جونگ هی که از این موقعیت استفاده کرد و مثل یک سُوپرمن پرید روی کمر کوک، صحنهای خندهدار و دلپذیر درست کرد.
همه با هم بخندیدند و این لحظه برایشان تبدیل به یک یادگاری شیرین شد. هیچ چیزی نمیتوانست مانع شادی و خوشحالیشان شود.
هانول، با چشمانی پر از محبت به کوک نگاه کرد و گفت: عروسی هم نگرفتم. ملت عروسی میکنند، بعدش حام*له میشوند، ولی برای ما برعکس بوده!
کوک خندید و با یک زیرکی خاص گفت: خیالت راحت! من هم عروسی میگیرم که هیچکسی از قبل نگرفته!
همهچیز به آرامش رسیده بود و این خانوادهی کوچک، لحظات خوشی را با هم تجربه میکردند. کلمه "پایان" نه پایان یک داستان، بلکه آغاز یک فصل جدید و هیجانانگیز برای آنها بود. در دل هر کدامشان، امید و عشق در حال شکوفایی بود.
بلاخره داستان تموم شد. 💀
هانول سرشو با رضایت تکون داد. هرا که حالا حس شادی رو در وجودش احساس میکرد، به سمت هانول دوید و وارد بغلی گرمش شد. حالا همگی به آرامش و شادی رسیده بودند. جونگ هی که از این موقعیت استفاده کرد و مثل یک سُوپرمن پرید روی کمر کوک، صحنهای خندهدار و دلپذیر درست کرد.
همه با هم بخندیدند و این لحظه برایشان تبدیل به یک یادگاری شیرین شد. هیچ چیزی نمیتوانست مانع شادی و خوشحالیشان شود.
هانول، با چشمانی پر از محبت به کوک نگاه کرد و گفت: عروسی هم نگرفتم. ملت عروسی میکنند، بعدش حام*له میشوند، ولی برای ما برعکس بوده!
کوک خندید و با یک زیرکی خاص گفت: خیالت راحت! من هم عروسی میگیرم که هیچکسی از قبل نگرفته!
همهچیز به آرامش رسیده بود و این خانوادهی کوچک، لحظات خوشی را با هم تجربه میکردند. کلمه "پایان" نه پایان یک داستان، بلکه آغاز یک فصل جدید و هیجانانگیز برای آنها بود. در دل هر کدامشان، امید و عشق در حال شکوفایی بود.
بلاخره داستان تموم شد. 💀
- ۲۲.۵k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط