فیک
فیک ١١٨
هوا سنگین بود، سنگینتر از وزنهای که روی سینه هانول سنگینی میکرد. خبر تیر خوردن کوک، مثل یه بمب توی عمارت ترکیده بود. همه میدونستن، جز هرا که هنوز خیلی کوچیک بود و خبر وحشتناک رو ازش مخفی کرده بودن.
پنج دقیقهی نفسگیر گذشت. پنج دقیقهای که مثل پنج سال طول کشید. بعد، دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. چهرهاش جدی بود، اما یه ذره آرامش تو چشمهاش بود. خبر داد که تیر رو درآوردن، اما کوک باید بیشتر مراقبت بشه.
هانول، با چشمهای خسته و نگرانی که تو چشمهاش آشکار بود، از دکتر اجازه گرفت که بره پیش کوک. دکتر، با تاسف سر تکان داد و بهش اجازه داد.
هانول و جونگ هی، با قدمهایی لرزان، به سمت اتاق عمل رفتن. صحنهای که باهاش روبرو شدن، قلبشون رو به تپش انداخت. کوک، با کلی دستگاه به اون اتاق متصل شده بود. بدنش خسته و رنگپریده بود.
جونگ هی، با چشمهایی اشکآلود، به سمت پدرش رفت و دستاشو گرفت. با صدایی لرزان گفت: "ببخشید پدر، نتونستم ازت محافظت کنم. همش تقصیر منه."
هانول، آروم دستشو روی سر پسرش گذاشت و گفت: "تقصیر تو نیست. اتفاقی بوده که افتاده. اما اینو بدون که پدرت خیلی قویه."
کوک، با اینکه یه ذره هوشیار بود، با صدایی ضعیف گفت: "معلومه که قوی هستم!"
هانول و جونگ هی، با تعجب به کوک نگاه کردن. جونگ هی، سریع دستشو روی شکم کوک گذاشت و پدرش رو محکم بغل کرد.
کوک، با صدایی ملایم گفت: "جانم پسرم قشنگم..."
همین که کوک اینو گفت، اشکهای جونگ هی سرازیر شد. هانول هم دستِ کمی از پسرش نداشت.
کوک، با صدایی خسته گفت: "بسه دیگه پسرم! نیاز نیست گریه کنی. حالا برو بیرون، میخوام با مامانت صحبت کنم."
جونگ هی، اشکهاشو پاک کرد و رفت بیرون. هانول، دستِ کوک رو گرفت و پرسید: "بهتری؟"
کوک، با لبخندِ خستهای گفت: "تا وقتی تو باشی، آره."
هانول، با صدایی لرزان گفت: "دوست دارم."
کوک، با صدایی که از عشق میلرزید گفت: "ولی من نه... بله! عاشقتم!"
هانول، همزمان گریه میکرد و میخندید. با عشقی عمیق گفت: "دیوونه!"
هوا سنگین بود، سنگینتر از وزنهای که روی سینه هانول سنگینی میکرد. خبر تیر خوردن کوک، مثل یه بمب توی عمارت ترکیده بود. همه میدونستن، جز هرا که هنوز خیلی کوچیک بود و خبر وحشتناک رو ازش مخفی کرده بودن.
پنج دقیقهی نفسگیر گذشت. پنج دقیقهای که مثل پنج سال طول کشید. بعد، دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. چهرهاش جدی بود، اما یه ذره آرامش تو چشمهاش بود. خبر داد که تیر رو درآوردن، اما کوک باید بیشتر مراقبت بشه.
هانول، با چشمهای خسته و نگرانی که تو چشمهاش آشکار بود، از دکتر اجازه گرفت که بره پیش کوک. دکتر، با تاسف سر تکان داد و بهش اجازه داد.
هانول و جونگ هی، با قدمهایی لرزان، به سمت اتاق عمل رفتن. صحنهای که باهاش روبرو شدن، قلبشون رو به تپش انداخت. کوک، با کلی دستگاه به اون اتاق متصل شده بود. بدنش خسته و رنگپریده بود.
جونگ هی، با چشمهایی اشکآلود، به سمت پدرش رفت و دستاشو گرفت. با صدایی لرزان گفت: "ببخشید پدر، نتونستم ازت محافظت کنم. همش تقصیر منه."
هانول، آروم دستشو روی سر پسرش گذاشت و گفت: "تقصیر تو نیست. اتفاقی بوده که افتاده. اما اینو بدون که پدرت خیلی قویه."
کوک، با اینکه یه ذره هوشیار بود، با صدایی ضعیف گفت: "معلومه که قوی هستم!"
هانول و جونگ هی، با تعجب به کوک نگاه کردن. جونگ هی، سریع دستشو روی شکم کوک گذاشت و پدرش رو محکم بغل کرد.
کوک، با صدایی ملایم گفت: "جانم پسرم قشنگم..."
همین که کوک اینو گفت، اشکهای جونگ هی سرازیر شد. هانول هم دستِ کمی از پسرش نداشت.
کوک، با صدایی خسته گفت: "بسه دیگه پسرم! نیاز نیست گریه کنی. حالا برو بیرون، میخوام با مامانت صحبت کنم."
جونگ هی، اشکهاشو پاک کرد و رفت بیرون. هانول، دستِ کوک رو گرفت و پرسید: "بهتری؟"
کوک، با لبخندِ خستهای گفت: "تا وقتی تو باشی، آره."
هانول، با صدایی لرزان گفت: "دوست دارم."
کوک، با صدایی که از عشق میلرزید گفت: "ولی من نه... بله! عاشقتم!"
هانول، همزمان گریه میکرد و میخندید. با عشقی عمیق گفت: "دیوونه!"
- ۱۹.۳k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط