پارت رمان عشق ابدی صبح ساعت و نیم بود که بیدار شدم

پارت 20 رمان عشق ابدی **صبح ساعت 9 و نیم بود که بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین.دیدم مامان داره با تلفن صحبت میکنه .منو که دید لبخند و زد و با اشاره گفت که صبحانه نخورم.نشستم رو صندلی اشپزخونه که یهو حسین اومد ._سلام بر خواهر دیوونه ی خودم._سلام بر داداش بیشعور ._خیلی بی ادب شدی ها .این چه طرز حرف زدن با برادر بزرگترته ؟_برو گمشو باو انگارخودش خیلی خوبه ._میگم لیلی این حرفارو ولش کن من نگران تلفن شدم.ببین به خدا الان می سوزه .مامان از وقتی که من بیدار شدم داره حرف میزنه.خندیدم و شونه هامو بالا انداختم._بزار برم گوش بدم ببینم کیه اخه ._عهههه نهههه حسین اگر بری مامان عصبی میشه بی خیال شو خواهشا ._باش بی خیال میشم.نشستیم و مشغول صحبت شدیم که مامانم اومد و با لبخند صورتمو بوسید و گفت _عروس خانوم لطفا چیزی نخور که میخوایم بریم ازمایش باید ناشتا باشی و در ضمن مادرشوهرت گفت که نیم ساعت دیگه میان دنبالمون که علاوه بر آزمایش بریم برای خرید.سرمو انداختم پایین که حسین گفت _اووو عروس خجالت کشید مثلا.حوله ای که باهاش دست و صورتم رو خشک کرده بودم و روی میز بود و پرت کردم طرفش و بعدشم رفتم توی اتاق و حاضرشدم.مامان هم اماده شد و اومد کنارم نشست .داشتیم حرف میزدیم که صدای زنگ اومد.از حسین خداحافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون.مامان سعید جلو نشسته بود و خودش پشت فرمون و خواهرش که تازگیا فهمیدم اسمش منیر هست عقب نشسته بود.نشستیم توی ماشین و بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم به سمت ازمایشگاهی که بابام گفته بود.اخه بابا و مامانم چون مثل سعید مشهور و شناخته شده بودن همیشه میرفتن بیمارستان و ازمایشگاهی که فقط مخصوص هنرمندان و افراد مشهور بود و برای راحتی سعید اونجارو معرفی کرد.بالاخره رسیدیم.رفتیم داخل و ازمایش دادیم و بعد از نیم ساعت پرستار با لبخند گفت _اقای معروف تشریف بیارین لطفا جواب ازمایش اماده ست.سعید بلند شد و رفت .پرستار گفت _مبارک باشه همه چی خوبه و مشکلی نیست .انشالله خوشبخت بشین.همه لبخند زدیم و بعد از تشکر از پرستار و کادر بیمارستان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم .مامان سعید با خوشحالی گفت _حالا بریم سراغ خرید.بعد از کلی ترافیک رسیدیم به مرکز خرید.سعید برای اینکه شناخته نشه یه سوییشرت کلاه دار پوشید و ماسک گذاشت.با دیدنش همه زدیم زیر خنده و خودشم خندید.رفتیم طبقه ی بالا و مشغول خرید شدیم.بعد از کلی راه رفتن و گشتن بالاخره خریدمون تموم شد.به پیشنهاد مامان سعید تصمیم گرفتیم که لوازم عقد رو هم بخریم.وارد مغازه شدیم .مامان منو مامان سعید خیلی وسواس به خرج می دادن .لوازم عقد رو هم خریدیم و در حالی که دیگه خیلی خسته شده بودیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که یهو منیر گفت _خب حالا بعد از این خرید و خستگی یه بستنی یا ابمیوه به دعوت اقا داماد می چسبه .مامان من و مامان سعید خندیدن و حرفشو تایید کردن.سعید سرشو با خنده تکون داد و جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت.همه بستنی سفارش دادن ولی من آبمیوه سفارش دادم که یهو منیر گفت _ای بابا عروس خانوم حالا نمی خواد از الان به فکر جیب داماد باشی و آبمیوه سفارش بدی که ارزون در بیاد .با خنده گفتم _نه عزیزم ممنون من تشنه شدم همون ابمیوه رو میخورم.سعید برای خودشم ابمیوه سفارش داد و بستنی و ابمیوه ما رو هم آورد توی ماشین و حرکت کرد.همه ازش تشکر کردیم و مشغول خوردن شدیم.هی از توی اینه بهم نگاه میکرد و می خندید .منم لبخند میزدم و با اشاره میگفتم که حواسش به رانندگی باشه ولی اون برای اینکه حرص منو در بیاره هی بیشتر نگاه میکرد .رسیدیم خونه ی ما و بعد از تشکر از سعید و مامانش و خواهرش وارد خونه شدیم._لیلی جان مامان برو لباساتو عوض کن تا منم ناهار رو اماده کنم .یه چشم گفتم و رفتم توی اتاقم.یه نگاه توی اینه به خودم انداختم و لبخند زدم.بعدشم لباساموعوض کردم و رفتم تا کمک مامان کنم.&&&خب عشقا اینم از پارت 20 .کامنت فراموش نشه.مرسییی
دیدگاه ها (۳۰)

دوباره این میهن و خیابوناش برای لمس قدم هاتون لحظه شماری میک...

با استقبال معاونین وزارت ورزش و جوانان و دبیر کمیته ملی المپ...

#قشنگترین سلفی جهان.***#این تیم قلب منه

شهرام و مهدی مهربونم دیروز روی سکو و توی جشن قهرمانی خیلییی ...

#عشق _ جنایت 🔪پارت27میا: رفتیم پایین  تا صبحانه بخوریم ینا :...

نام فیک: عشق مخفیPart: 54ویو جیمین*بعد از چند دقیقه نفسش جا ...

درخواستی🖤🩸🩸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط