دنیای عجیب پارت دهم
یک هفته بعد:
همینجور بیکار بودیم هممون یکی گلای قالی رو میشمرد یکی تعداد انگشتاشو دوباره حساب میکرد کلا هممون از شدت بیکاری تو دیــــوار بودیم خلاصه. عسل:بچه ها بیاید یکاری بکنیم من دیگه دارم رد میدمممم. ممد:وایی اره پوصیدیم. دیانا:بیاید یکار هیجانی و چالشی کنیمممم. هممون از این ایده ذوقیدیم. هانی:چه کاری؟ دیانا:خودمم نمیدونممممم. بادمون خالی شد و پوکر شدیم چون ایده ای نداشتیم. مرسلی:من یه فکری دارم. متین:چه فکری؟ مرسلی:احــــضــــــــــار. مهشاد:بسم الله رحمان رحیمممم. مهدیس:دیوونه شدی؟ ارسلان:احضار تو خونه معمولی ام ترسناکه چه برسه اینجا که سال ها ی سال متروکه بوده اونم نه فقط خونه کل کوچه. مرسلی:چقدر سوسولین شماها ایششش. دیانا:اوممم ولی ایده ی جالبیه ها... محراب:دیا ببند دلبندمممم. ممدرضا:ولی خوب امتحانش کنیم بد نی با اینکه یه مقدار شاید عجیب باشه، مام که بیکاریم و ایده نداریم چی کنیم اخه. المیرا:الحق که داداش حقگوی خودمی. متین:منم دارم وسوسه میشمممم. نیکا:واییی من این وسط کرمم گرفته که انجام بدیم از یه طرفمم میترسم و استرس عواقبشو دارم. مرسلی:عواقب چی ترس چی بیاید انجام بدیم. عسل:خوب الان هممون دودلیم یجورایی ولی انجام دادنشم یجور تجربستو چه عیبی داره اگه تجربه کسب کنیم؟ مهشاد:من که دارم خر میشم انجام بدیمممم. مرسلی:تقریبا همتون دیه خر شدید خوب خرای گرامی تشریف بیارید طبقه بالا. مرسلی پاشد و رفت بالا مام مثل جوجه اردک پشتش راه افتادیم. المیرا:خوب الان باید چیکار کنیم؟ مرسلی:عه وسایلو یادم رفتتت. پوکر نگاش کردیم. ممد:خسته نباشی ستون. مرسلی:من الان میرم از پایین وسایلو بیارم برمیگردم شما بمونیددد. مرسلی با یه استکان و ماژیک و یه کاغذ برگشت. با ماژیک حروف الفبا به علاوه ی (بله) و (خیر) رو نوشت و بعد از اون هم یه حروف و شکلکای خاصی رو روی استکان کشید. مرسلی:بچه ها انگشتتونو روی استکان بزارید. اول خودش انگشتشو گذاشت بعدش ماهم با شک و تردید انگشتامونو گذاشتیم. مرسلی شروع کرد یچی خوندن اصن معلوم نبود به چ زبونیه ولی. بعد اینکه حرفاش تموم شد انگار یه نیرویی انگشتای مارو از روی استکان پرت کرد که زورشم عجیب بود. مرسلی گفت:ایا تو اینجایی؟ استکان رفت روی "بله" ای که روی کاغذ نوشته شده بود و یجورایی هممون ترسیدیم و برامون عجیب غریب بود. مرسلی یه نفس عمیق کشید و گفت:زن هستی یا مرد؟ استکان روی کلمه ی (ز) رفت و چند ثانیه ای ایستاد، بعد روی حرف (نـــ) رفت و روی اون ایستاد. هممون حسابی برگامون ریخته بود حتا خود مرسلی. مرسلی:اسمت چیه؟ استکان روی سه تا حرف رفت و ایستاد که دراخر شد (آلا).
-
لایک کن بدو😃
همینجور بیکار بودیم هممون یکی گلای قالی رو میشمرد یکی تعداد انگشتاشو دوباره حساب میکرد کلا هممون از شدت بیکاری تو دیــــوار بودیم خلاصه. عسل:بچه ها بیاید یکاری بکنیم من دیگه دارم رد میدمممم. ممد:وایی اره پوصیدیم. دیانا:بیاید یکار هیجانی و چالشی کنیمممم. هممون از این ایده ذوقیدیم. هانی:چه کاری؟ دیانا:خودمم نمیدونممممم. بادمون خالی شد و پوکر شدیم چون ایده ای نداشتیم. مرسلی:من یه فکری دارم. متین:چه فکری؟ مرسلی:احــــضــــــــــار. مهشاد:بسم الله رحمان رحیمممم. مهدیس:دیوونه شدی؟ ارسلان:احضار تو خونه معمولی ام ترسناکه چه برسه اینجا که سال ها ی سال متروکه بوده اونم نه فقط خونه کل کوچه. مرسلی:چقدر سوسولین شماها ایششش. دیانا:اوممم ولی ایده ی جالبیه ها... محراب:دیا ببند دلبندمممم. ممدرضا:ولی خوب امتحانش کنیم بد نی با اینکه یه مقدار شاید عجیب باشه، مام که بیکاریم و ایده نداریم چی کنیم اخه. المیرا:الحق که داداش حقگوی خودمی. متین:منم دارم وسوسه میشمممم. نیکا:واییی من این وسط کرمم گرفته که انجام بدیم از یه طرفمم میترسم و استرس عواقبشو دارم. مرسلی:عواقب چی ترس چی بیاید انجام بدیم. عسل:خوب الان هممون دودلیم یجورایی ولی انجام دادنشم یجور تجربستو چه عیبی داره اگه تجربه کسب کنیم؟ مهشاد:من که دارم خر میشم انجام بدیمممم. مرسلی:تقریبا همتون دیه خر شدید خوب خرای گرامی تشریف بیارید طبقه بالا. مرسلی پاشد و رفت بالا مام مثل جوجه اردک پشتش راه افتادیم. المیرا:خوب الان باید چیکار کنیم؟ مرسلی:عه وسایلو یادم رفتتت. پوکر نگاش کردیم. ممد:خسته نباشی ستون. مرسلی:من الان میرم از پایین وسایلو بیارم برمیگردم شما بمونیددد. مرسلی با یه استکان و ماژیک و یه کاغذ برگشت. با ماژیک حروف الفبا به علاوه ی (بله) و (خیر) رو نوشت و بعد از اون هم یه حروف و شکلکای خاصی رو روی استکان کشید. مرسلی:بچه ها انگشتتونو روی استکان بزارید. اول خودش انگشتشو گذاشت بعدش ماهم با شک و تردید انگشتامونو گذاشتیم. مرسلی شروع کرد یچی خوندن اصن معلوم نبود به چ زبونیه ولی. بعد اینکه حرفاش تموم شد انگار یه نیرویی انگشتای مارو از روی استکان پرت کرد که زورشم عجیب بود. مرسلی گفت:ایا تو اینجایی؟ استکان رفت روی "بله" ای که روی کاغذ نوشته شده بود و یجورایی هممون ترسیدیم و برامون عجیب غریب بود. مرسلی یه نفس عمیق کشید و گفت:زن هستی یا مرد؟ استکان روی کلمه ی (ز) رفت و چند ثانیه ای ایستاد، بعد روی حرف (نـــ) رفت و روی اون ایستاد. هممون حسابی برگامون ریخته بود حتا خود مرسلی. مرسلی:اسمت چیه؟ استکان روی سه تا حرف رفت و ایستاد که دراخر شد (آلا).
-
لایک کن بدو😃
۱۰.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.