{قسمت(11)پارت(9)}
{قسمت(11)پارت(9)}
+یخخخ کردممم ارساااان درممم بیار
_آروم باش عزیزم
+چرا منو گذاشتی توی آب سرد؟؟..... یه نگاه شیطون بهش کردم
_آخه توی دوره بودی قرصاتم نیاوردی..... ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد
+چی؟! داری جدی میگی ببخشید توی دردسر انداختمت
_چند روز توی دوره میمونی؟!..... ماهتیسا از خجالت سرشو انداخت پایین
+پنچ روز
_ای جانم فدای خجالت خانومم بشم..... از وان درش آوردم حوله رو دورش کردم لباساشو که عوض کرد رفتیم پایین واسه شام وقتی رسیدیم توی آشپزخونه ماهتیسا به بابا سلام کرد مهتاب هم تا ماهتیسا رو دید پرید بغلش
+سلام آبجی ماهتیسا من مهتابم خواهر ارسان
_سلام خانوم کوچولو از دیدنت خوشحالم
+منم همین طور...... بعدش دسته ماهتیسارو کشید و کنار خودش نشوندش منم رفتم کنار بابا نشستم بعدم شروع کردیم شام خوردن بعد از شام رو به مامان کردم
_مامان جان امشب به سام و بچه ها زنگ بزن بیان باهم بریم لبه دریا
+سام و مبینا که همین جا توی شمال هستن ولی خونه ی میثم اینان
_خب چه بهتر
+ولی...... با نگرانی به منو ماهتیسا نگاه کرد
_ولی چی؟!
+هلیا هم پیششونه...... یه لحظه مکث کردم بعدش بعدش اخم کردم هلیا دختر داییمه قرار بود باهم نامزد کنیم ولی یه روز با یه پسر دیدمش ماهتیسا داشت با تعجب به من نگاه میکرد
_هووف اشکال نداره باهاش میسازیم من تا ماهتیسا رو دارم هیچ کاری با کسی ندارم...بعد به ماهتیسا نگاه کردم
_بعدا برات توضیح میدم عزیزم خب؟!.... به نشونه ی باشه سرشو بالا پایین کرد
+داداشی منم باهاتون بیام لب دریا آخه رویا و ایمان هم اونجا هستن
+یخخخ کردممم ارساااان درممم بیار
_آروم باش عزیزم
+چرا منو گذاشتی توی آب سرد؟؟..... یه نگاه شیطون بهش کردم
_آخه توی دوره بودی قرصاتم نیاوردی..... ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد
+چی؟! داری جدی میگی ببخشید توی دردسر انداختمت
_چند روز توی دوره میمونی؟!..... ماهتیسا از خجالت سرشو انداخت پایین
+پنچ روز
_ای جانم فدای خجالت خانومم بشم..... از وان درش آوردم حوله رو دورش کردم لباساشو که عوض کرد رفتیم پایین واسه شام وقتی رسیدیم توی آشپزخونه ماهتیسا به بابا سلام کرد مهتاب هم تا ماهتیسا رو دید پرید بغلش
+سلام آبجی ماهتیسا من مهتابم خواهر ارسان
_سلام خانوم کوچولو از دیدنت خوشحالم
+منم همین طور...... بعدش دسته ماهتیسارو کشید و کنار خودش نشوندش منم رفتم کنار بابا نشستم بعدم شروع کردیم شام خوردن بعد از شام رو به مامان کردم
_مامان جان امشب به سام و بچه ها زنگ بزن بیان باهم بریم لبه دریا
+سام و مبینا که همین جا توی شمال هستن ولی خونه ی میثم اینان
_خب چه بهتر
+ولی...... با نگرانی به منو ماهتیسا نگاه کرد
_ولی چی؟!
+هلیا هم پیششونه...... یه لحظه مکث کردم بعدش بعدش اخم کردم هلیا دختر داییمه قرار بود باهم نامزد کنیم ولی یه روز با یه پسر دیدمش ماهتیسا داشت با تعجب به من نگاه میکرد
_هووف اشکال نداره باهاش میسازیم من تا ماهتیسا رو دارم هیچ کاری با کسی ندارم...بعد به ماهتیسا نگاه کردم
_بعدا برات توضیح میدم عزیزم خب؟!.... به نشونه ی باشه سرشو بالا پایین کرد
+داداشی منم باهاتون بیام لب دریا آخه رویا و ایمان هم اونجا هستن
۷.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.