پارت ۸۸
#پارت_۸۸
-آنا...آروم باش...هیچی نمیشه...الان میام..نترس..
-من میترسم...میترسم..
هق هق امانشو برید...لعنت..
-خب...حالا بجای تهدید کردن بیا...وگرنه سلامتیش رو تضمین نمیکنم
دستمو مشت کردم...حیف...اگر جلوم بود فکشو خورد میکردم..
-باشه...الان..
و قطع کردم...یعنی به کیوان بگم...نه...نمیخواد...کتمو برداشتم و سریع زدم بیرون..
تو خیابون نمیدونستم دارم چطور رانندگی میکنم....
رسیدم دم خونه...اسلحمو از تو داشبورد برداشتم و رفتم داخل....با داد و بیداد وارد خونه شدم..
-کجایی عوضی؟!...مگر دستم بهتون نرسه..
با صحنه روبه روم که دیدم میخواستم تک تکشون رو بکشم..
نشسته بودن رو مبل و آناروی پای یکی ازون نره غولا بود....و اسلحه هم رو سرش بود..
تفنگـ رو گرفتم سمتشون..
-همین الان بزارید بره...
یکیشون برگشت سمتم...انگار همون پشت خطیه بود...
-نه نمیشه...تو الان تو دام مایی..یهو دو نفراز پشت سر گرفتنم...اسلحه روواز دستم کشیدن بیرون...و بردنم سمت اونا...روی زانو گزاشتنم جلوی مبل...
نگاهم به چشمای اشکی آنا خورد...خدا لعنتشون کنه..
زیر لب گفتم
-نترس..
روبه اون کثافتا کردم..
-چی میخواین عوضیا...
-هه...تو توکار رئیس ما دخالت کردی...حالا باید یه درس عبرت خوب بهت بدیم...
رفت سمت آنا و بلندش کرد...اسلحه رو گزاشت تو دهنش..
-اول یه سودی ازش میبریم...بعد جلو خودت تیکه تیکش میکنیم...هووم...نظرت چیه؟!
-دستت بهش بخوره یه جای سالم تو بدنت نمیزارم...
-در جایی نیستی که بخوای منو تهدید کنی..حالا میبینیم..
به پشت سرم اشاره کرد...دهنمو با یه پارچه بستن..
رفت سمت آنالی و خواست ببوستش..
هرچی تکون خوردم نتونستم خودمو آزاد کنم...
یه دفعه صدای تیر از پشت سرم اومد...و بعدش آزاد شدم..
نمیدونستم کی بود ولی فقط میدونم میخواستم انا جاش امن باشه...حمله کردم سمتش..
-دستتو نزن بهش حروم زاده...
یقشو گرفتم وومشتی زدم تو دهنش...
ازونور یهو یکی از ادماش انارو گرفت و سمت در رفت...
اومدم برم دنبالش که از پشت سرم گرفتن منو...
-ولم کنین عوضیا..
کنارشون زدم و دنبال آنا رفتم...همون موقع آهی رو دیدم...
پس اون اومده بود کمک...انارو گرفته بودن و میخواستن بهش شلیک کنن...اما آهی زود تر تفنگ و به سمتشون نشونه رفت...و جفتشون پخش زمین شدن...
بدو رفتم و آنارو بغل کردم..
-حالت خوبه...انا...
بوسه ای رو سرش زدم..و بیشتر به خودم فشردمش...که صدای شلیک اومد..کار یکی ازونا بود..آهی هم به سرش شلیک کرد...نگاه انا کردم..لباسم خونی بود..
ولی من زخمی نشده بودم..یاد آنالی افتادم.بهش نگاه کردم. واای نه..تیری داخل کمرش رفته بود..چشماش کم کم بسته داشت میشد...نه..نه.
-آنااا...آنااااالییییییی...بلند شو..چشماتو نبند لعنتی..با من بمون..ولی چشماش بسته شد...رو دستام بلندش کردم..
-آهی بدو باید ببریمش بیمارستان.. #حقیقت_رویایی💖
همه کامنت لطفا😉
-آنا...آروم باش...هیچی نمیشه...الان میام..نترس..
-من میترسم...میترسم..
هق هق امانشو برید...لعنت..
-خب...حالا بجای تهدید کردن بیا...وگرنه سلامتیش رو تضمین نمیکنم
دستمو مشت کردم...حیف...اگر جلوم بود فکشو خورد میکردم..
-باشه...الان..
و قطع کردم...یعنی به کیوان بگم...نه...نمیخواد...کتمو برداشتم و سریع زدم بیرون..
تو خیابون نمیدونستم دارم چطور رانندگی میکنم....
رسیدم دم خونه...اسلحمو از تو داشبورد برداشتم و رفتم داخل....با داد و بیداد وارد خونه شدم..
-کجایی عوضی؟!...مگر دستم بهتون نرسه..
با صحنه روبه روم که دیدم میخواستم تک تکشون رو بکشم..
نشسته بودن رو مبل و آناروی پای یکی ازون نره غولا بود....و اسلحه هم رو سرش بود..
تفنگـ رو گرفتم سمتشون..
-همین الان بزارید بره...
یکیشون برگشت سمتم...انگار همون پشت خطیه بود...
-نه نمیشه...تو الان تو دام مایی..یهو دو نفراز پشت سر گرفتنم...اسلحه روواز دستم کشیدن بیرون...و بردنم سمت اونا...روی زانو گزاشتنم جلوی مبل...
نگاهم به چشمای اشکی آنا خورد...خدا لعنتشون کنه..
زیر لب گفتم
-نترس..
روبه اون کثافتا کردم..
-چی میخواین عوضیا...
-هه...تو توکار رئیس ما دخالت کردی...حالا باید یه درس عبرت خوب بهت بدیم...
رفت سمت آنا و بلندش کرد...اسلحه رو گزاشت تو دهنش..
-اول یه سودی ازش میبریم...بعد جلو خودت تیکه تیکش میکنیم...هووم...نظرت چیه؟!
-دستت بهش بخوره یه جای سالم تو بدنت نمیزارم...
-در جایی نیستی که بخوای منو تهدید کنی..حالا میبینیم..
به پشت سرم اشاره کرد...دهنمو با یه پارچه بستن..
رفت سمت آنالی و خواست ببوستش..
هرچی تکون خوردم نتونستم خودمو آزاد کنم...
یه دفعه صدای تیر از پشت سرم اومد...و بعدش آزاد شدم..
نمیدونستم کی بود ولی فقط میدونم میخواستم انا جاش امن باشه...حمله کردم سمتش..
-دستتو نزن بهش حروم زاده...
یقشو گرفتم وومشتی زدم تو دهنش...
ازونور یهو یکی از ادماش انارو گرفت و سمت در رفت...
اومدم برم دنبالش که از پشت سرم گرفتن منو...
-ولم کنین عوضیا..
کنارشون زدم و دنبال آنا رفتم...همون موقع آهی رو دیدم...
پس اون اومده بود کمک...انارو گرفته بودن و میخواستن بهش شلیک کنن...اما آهی زود تر تفنگ و به سمتشون نشونه رفت...و جفتشون پخش زمین شدن...
بدو رفتم و آنارو بغل کردم..
-حالت خوبه...انا...
بوسه ای رو سرش زدم..و بیشتر به خودم فشردمش...که صدای شلیک اومد..کار یکی ازونا بود..آهی هم به سرش شلیک کرد...نگاه انا کردم..لباسم خونی بود..
ولی من زخمی نشده بودم..یاد آنالی افتادم.بهش نگاه کردم. واای نه..تیری داخل کمرش رفته بود..چشماش کم کم بسته داشت میشد...نه..نه.
-آنااا...آنااااالییییییی...بلند شو..چشماتو نبند لعنتی..با من بمون..ولی چشماش بسته شد...رو دستام بلندش کردم..
-آهی بدو باید ببریمش بیمارستان.. #حقیقت_رویایی💖
همه کامنت لطفا😉
۹.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.