هندونه با مین یونگی؟؟

شب عروسیت بود... چراغ‌های سالن یه نور طلایی نرمی دارن، لباس‌های رسمی، بوی گل‌های یاس توی هوا پیچیده، صدای موسیقی آرومه... انگار همه چی باید رویایی باشه. ولی برای تو نیست.
تو وسط این جمعیت نشستی، لباس سفید براق روی تنت مثل یه قفس حس می‌شه. انگشتات بی‌صدا روی پارچه سر می‌خورن، نفس‌هات سنگین شده، اشک‌هات بی‌هیچ صدایی روی دامنت می‌چکن. انگار توی یه خواب وحشتناک گیر افتادی و هیچ راه فراری نداری...
دورت پر از چهره‌های آشناست..
خانواده، دوستای قدیمی، آدمایی که لبخند مصنوعی زدن، حتی دامادی که کنارته... ولی هیچ‌کدوم مهم نیست.
فقط یه چیز توی قلبت فریاد می‌زنه: این زندگی مال تو نیست. این سرنوشت رو نمی‌خوای!
و درست وقتی که انگار هوا برات سنگین‌تر شده، درهای سالن یهو با شدت باز می‌شه...
صدای برخورد در با دیوار باعث می‌شه همه با ترس سر بچرخونن... یه نسیم سرد همراه با ورود یه مرد که انگار از دل شب بیرون اومده، تمام حال‌وهوای جشن رو عوض می‌کنه...
مین یونگی؟؟
قدماش سنگین و محکمه، کت مشکی بلندش توی نور لوسترها برق می‌زنه...
نفست توی سینه حبس می‌شه. نگاهت قفل می‌شه روی اون. یه چیزی عمیق توی وجودت داره فریاد می‌زنه که این مرد... اومده تا تو رو نجات بده...
همه مات و مبهوتن... داماد حتی نمی‌دونه باید چی کار کنه. ولی یونگی هیچ‌وقت اهل صبر کردن نیست!
یه قدم جلوتر میاد، بعد صدای بم و قدرتمندش فضای سالن رو می‌لرزونه: این دختر مال منه
اولش فقط همهمه‌ای بین مهمونا بلند می‌شه، ولی یه نگاه تیز از یونگی همه رو ساکت می‌کنه. هیچ‌کس جرأت نداره چیزی بگه...
یونگی یه نفس عمیق می‌کشه، انگشتاش رو روی دکمه‌های کت‌ش فشار می‌ده، بعد با لحن آروم ولی پر از اقتدار ادامه می‌ده: فهمیدین؟ متعلق به مین یونگی. فکر کنم همتون خوب می‌دونین که دست‌درازی به اموال مین یونگی چه عواقبی داره...
هیچ‌کس حرکت نمی‌کنه... هیچ‌کس حرف نمی‌زنه. فقط سکوت!
یونگی جلوتر میاد، فاصله ی بینتون کمتر و کمتر می‌شه. صدای قدم‌هاش توی سالن اکو می‌شه، انگار با هر قدم کل دنیا داره به سمت یه نقطه کشیده می‌شه... بعد یه دفعه، دستش دور کمرت حلقه می‌شه...
بوی عطر تلخش، یه ترکیب از چوب سوخته و مشک، مشامت رو پر می‌کنه : بیخیال این نمایش مسخره بشین.
قلبت مثل دیوونه‌ها توی سینه‌ات می‌کوبه...
هیچ‌کس هیچی نمی‌گه. هیچ‌کس جرأت نداره حتی یه کلمه حرف بزنه...
بدنت ناخودآگاه تسلیم می‌شه... انگار نیرویی قوی‌تر از اراده‌ات داره تو رو به سمت خودش می‌کشونه... قبل از اینکه حتی فرصت کنی حرفی بزنی، یونگی تو رو توی آغوشش بلند می‌کنه ... محکم و بی‌هیچ معطلی، بدون اینکه اجازه بده کسی حتی اعتراض کنه... بعد، بدون هیچ تردیدی، از سالن بیرون می‌بره!
هوا خنکه، نسیم شب روی پوستت کشیده می‌شه، ولی هیچ‌چیزی به اندازهٔ گرمای دست‌های یونگی روی تنت محسوس نیست...
در ماشین مشکی ماتش رو باز می‌کنه، خیلی نرم، اما با یه قدرت که نمی‌شه نادیده گرفت. یه لحظه مکث می‌کنه، انگار چیزی توی نگاهش هست. بعد، بدون هیچ معطلی، تو رو داخل ماشین می‌ذاره...
تو هنوز نفس‌هات نامرتبه، دستات ناخودآگاه به لباس‌ت چنگ زدن، قلبت تندتر می‌زنه... و بالاخره، با صدایی لرزون اما مصمم، زمزمه می‌کنی: تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟
یونگی اولش چیزی نمی‌گه...فقط یه لحظه طولانی نگاهت می‌کنه. یه جور نگاه که انگار داره همه ی وجودت رو می‌خونه...چشمای تیره‌ش اونقدر عمیق ان که تو حس می‌کنی داری توی یه خلأ سقوط می‌کنی...
بعد، خیلی آروم، سرش رو کمی خم می‌کنه. یه لبخند محو زد، چیزی که فقط یه لحظه توی گوشهٔ لبش ظاهر می‌شه... انگشتش رو بالا میاره، خیلی آروم روی گونه‌ات کشیده می‌شه...
لمسش گرم و آروم بود یه جور امنیتی داشت که نمی‌دونی چرا این‌قدر قوی حسش می‌کنی...
و بعد، با صدایی نرم‌تر از هر باری که حرف زده، زمزمه می‌کنه: نگران نباش، دختر کوچولوی من...
قلبت یه لحظه وایمیسته. انگار هوا از بین رفته، انگار همه چی فقط به اون چند لحظه بستگی داره...یونگی انگشتش رو دوباره روی پوستت می‌کشه، یه لمس پر از حوصله، پر از چیزی که باعث می‌شه نفس تو سنگین‌تر بشه. بعد، با یه لحن که انگار یه قولیه...یه قولی که هیچ‌وقت شکسته نمی‌شه...زمزمه می‌کنه:
جات پیش من امنه. نمی‌ذارم هیچکس تورو ازم بگیره!
تو حتی نمی‌دونی چی باید بگی. قلبت دیوونه‌وار می‌کوبه، دلت می‌خواد چیزی بگی، اعتراض کنی، بفهمی که چرا این مرد این‌قدر عجیب داره باهات رفتار می‌کنه. ولی... نمی‌تونی...
چون برای اولین‌بار توی اون شب، برای اولین‌بار از اون مراسم لعنتی، برای اولین‌بار از ماه‌ها استرس و ترس... حس می‌کنی توی یه جای امنی هستی...توی دستای مین یونگی...
دیدگاه ها (۲۰)

تک پارتی جدیددد درخواستیییی!

نازنازی های ویولت:)))!توی سروش ی دیلی زدم و اگه دوست داشتین ...

وقتی میبینم فیک نویسایی که قلمشون اینقدر خوبه کم حمایت میشن ...

این بچه رو هم حمایت کنین اگه از این نوع فعالیت خوشتون میاد، ...

پارت : ۳۰

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط