Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ²¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
به وضوح میدیدم بقیه تقریبا با این موضوع کنار اومدن ولی همونی بیچاره.....
آه عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و توی دلم با جین حرف زدم:
ا/ت : کمکم کن جین....کمکم کن از فلاکت در بیام...دارم تو این جهنم دست و پا میزنم.
( ویو ا/ت به شب )
تو حیاط نشسته بودم داشتم ظرف ها رو میشستم. زیر سنگینی نگاه مزاحمِ تهیونگ که کنار ایوون نشسته و قهوه ش رو مزه مزه میکرد کارم رو انجام میدادم.
نایون با لبخند نگاهی به تهیونگ کرد توجهی نکردم اما حتم داشتم تهیونگ نگاهش اون لحظه به من بود چون نایون برگشت به طرف من و اخم تندی کرد.
خیلی خسته بودم ولی بیشتر از این کار ها و حرفای بقیه و حتی از حضور تهیونگ و نگاهاش خسته بودم آخرین ظرف ها رو شستم و از کنار حوض بلند شدم.
همونی هم از روی صندلی بلند شد و در حالیکه به سمت در هال میرفت خطاب به من گفت:
همونی: بیاین داخل...باید سفر بندازیم عروس، از وقت شام خیلی گذشته.
آروم گفتم:
ا/ت : چشم همونی الان میام.
نگاه پر اخم یوری خانوم رو به خودم دیدم ، که بعد نگاهش به سینی های بزرگ و نشسته افتاد و قبل از اینکه بره داخل با حرص گفت:
مامان تهیونگ: اینا رو نشستی که.....
کلافه بودم،خسته بودم و به خاطر پسرش و رفتار هاش خیلیم عصبی، اما ناچار لب زدم:
ا/ت : الان می شورمشون.
یوری خانوم به همراه همونی رفت داخل و جی اون و سوهی هم پشت سرشون رفتن.
سینی ها رو برداشتم و دوباره کنار حوض نشستم. صدای ریز نایون اما به گوشم رسید که به تهیونگ گفت:
نایون: تو نمیای داخل؟!.
تهیونگ به سردی جواب داد:
تهیونگ: الان میام.
نایون دوباره گفت:
نایون: میخوایم شام بخوریم....رو معده ی خالی قهوه نخور،معده درد میگیری.
تهیونگ چیزی نگفت و نایون آروم تر ادامه داد:
نایون: تو هم با پسر خاله میرفتی شرکت پیشش( منظورش از پسر خاله جونگ کوک هست ، نایون و جونگ کوک پسر خاله دختر خاله هستن)
تهیونگ با بی حوصلگی جواب داد:
تهیونگ: من یکم کار دارم، بعد شام باید برم رو تحقیق دانشجوهام کار کنم.
نایون بی توجه به حال تهیونگ و رفتار سردش هنوز اونجا ایستاده بود و دوباره تکرار کرد:
نایون: آخه....
تهیونگ سری حرفش رو غط کرد و گفت:
تهیونگ: برو داخل دختر عمه هوا سرده.
داشت دَکِش میکرد و جالبه بر خلاف نظر نایون، اون فقط برای تهیونگ دختر عمه بود و بس...
نایون نفسی کشید و آروم گفت:
نایون: میرم به بقیه کمک کنم تو هم بیا.
تهیونگ چیزی نگفت و نایون بلند تر گفت:
نایون: شما هم بیا همونی که گفت شام میخوریم.
منظورش با من بود و آروم گفتم:
ا/ت : میام الان، اول این سینی ها رو جمع کنم بعد.
ₚₐᵣₜ²¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
به وضوح میدیدم بقیه تقریبا با این موضوع کنار اومدن ولی همونی بیچاره.....
آه عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و توی دلم با جین حرف زدم:
ا/ت : کمکم کن جین....کمکم کن از فلاکت در بیام...دارم تو این جهنم دست و پا میزنم.
( ویو ا/ت به شب )
تو حیاط نشسته بودم داشتم ظرف ها رو میشستم. زیر سنگینی نگاه مزاحمِ تهیونگ که کنار ایوون نشسته و قهوه ش رو مزه مزه میکرد کارم رو انجام میدادم.
نایون با لبخند نگاهی به تهیونگ کرد توجهی نکردم اما حتم داشتم تهیونگ نگاهش اون لحظه به من بود چون نایون برگشت به طرف من و اخم تندی کرد.
خیلی خسته بودم ولی بیشتر از این کار ها و حرفای بقیه و حتی از حضور تهیونگ و نگاهاش خسته بودم آخرین ظرف ها رو شستم و از کنار حوض بلند شدم.
همونی هم از روی صندلی بلند شد و در حالیکه به سمت در هال میرفت خطاب به من گفت:
همونی: بیاین داخل...باید سفر بندازیم عروس، از وقت شام خیلی گذشته.
آروم گفتم:
ا/ت : چشم همونی الان میام.
نگاه پر اخم یوری خانوم رو به خودم دیدم ، که بعد نگاهش به سینی های بزرگ و نشسته افتاد و قبل از اینکه بره داخل با حرص گفت:
مامان تهیونگ: اینا رو نشستی که.....
کلافه بودم،خسته بودم و به خاطر پسرش و رفتار هاش خیلیم عصبی، اما ناچار لب زدم:
ا/ت : الان می شورمشون.
یوری خانوم به همراه همونی رفت داخل و جی اون و سوهی هم پشت سرشون رفتن.
سینی ها رو برداشتم و دوباره کنار حوض نشستم. صدای ریز نایون اما به گوشم رسید که به تهیونگ گفت:
نایون: تو نمیای داخل؟!.
تهیونگ به سردی جواب داد:
تهیونگ: الان میام.
نایون دوباره گفت:
نایون: میخوایم شام بخوریم....رو معده ی خالی قهوه نخور،معده درد میگیری.
تهیونگ چیزی نگفت و نایون آروم تر ادامه داد:
نایون: تو هم با پسر خاله میرفتی شرکت پیشش( منظورش از پسر خاله جونگ کوک هست ، نایون و جونگ کوک پسر خاله دختر خاله هستن)
تهیونگ با بی حوصلگی جواب داد:
تهیونگ: من یکم کار دارم، بعد شام باید برم رو تحقیق دانشجوهام کار کنم.
نایون بی توجه به حال تهیونگ و رفتار سردش هنوز اونجا ایستاده بود و دوباره تکرار کرد:
نایون: آخه....
تهیونگ سری حرفش رو غط کرد و گفت:
تهیونگ: برو داخل دختر عمه هوا سرده.
داشت دَکِش میکرد و جالبه بر خلاف نظر نایون، اون فقط برای تهیونگ دختر عمه بود و بس...
نایون نفسی کشید و آروم گفت:
نایون: میرم به بقیه کمک کنم تو هم بیا.
تهیونگ چیزی نگفت و نایون بلند تر گفت:
نایون: شما هم بیا همونی که گفت شام میخوریم.
منظورش با من بود و آروم گفتم:
ا/ت : میام الان، اول این سینی ها رو جمع کنم بعد.
۶.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.